رمان پسر دایی من

🦋رمان پسر دایی من 🦋
Part28
نریمان گفت
واقعا ازت همچین توقعی نداشتم هامون
و رفت
بابا آمد پیشم و کفت
درست میشه الان بچه ها یکمی عصبانین بزار برلی بعد باهاشون حرف می‌زنیم
گفتم
باشه
خانم پاشو جمع کنیم بریم
عمه گفت
داداش بمونید دیگه هنوزم خونتون درست نشده
چرا درست شده بخاطره تفس مونده بودیم پاشو خانم جمع کن بریم
رفتم تو اتاقم و وسایلمو جمع کردم کادو هاهم گذاشتم تو کمد
وقتی امدم بیرون خواستم برم از نفس خداحافظی کنم ولی نتونستم
#نفس
باورم نمیشه هامون همچین کاری کرده باشه من باید شماره خوده دختره یا داداششو پیدا کنم و ازشون معذرت بخوام با تقه ای که به در خورد از فکر بیرون اومدم
بله
داداشم بود
نفس بیام تو
بیا
نریمان آمد و رو تخت نشست و گفت
خوبی
آره
میدونی دایی اینا رفتن
با تعجب گفتم
چییی
آره رفتن
ولی نفس من عشقو از چشمای هامون خوندم وقتی تو تو بیمارستان بودی بیچاره نمیدونست چیکار کنه انقدر گفته بودی تقصیر توع بیچاره باور کرده بود عذاب وجدان داشت
با بی‌حالی گفتم
خب من چیکار کنم نریمان برو بیرون میخوام بخوابم
نریمان پوفی کشیدو رفت بیرون
دیدگاه ها (۰)

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }Part19#مارالوقتی ارسلان اونجوری ...

{رمان خلافکار جذاب من 😈 ❤️ }Part20خودم درو باز میکنم تو به ک...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part27 همه سکوت کرده بودن و نفس باچشمای ...

🦋رمان پسر دایی من 🦋 Part26#هامون وقتی گفت میخواد با پسر بره ...

خب اومدم پارت بدم ولی قبلش یکم میحرفم

فیک شاهزاده من

بیب من برمیگردمپارت : 51ماسکشو اروم پایین داد با دیدن چهرش م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط