فیک سرانجام یک عشق p2
فیک سرانجام یک عشق p2
( علامت رائون:+ . جین:_)
(۲سال بعد)
سلام من رائون هستم و از این قضایا ( درست نوشتم؟ 😐) اسال میگذره. من ۲۰ سالمه و دانشجوی سال سوم دانشگاه fdi هستم. خب فکر کنم خیلی گیج شدید. بزارید از اول براتون تعریف کنم.
فلش بک. ۲سال پیش. تو ماشین
رائون ویو........
تو ماشین روی صندلی جلو نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به حرکت ماشینا که با سرعت زیاد از کنارمون رد میشدن نگاه میکردم. جین.هم درحال رانندگی بودو گهگاهی هم بهم نگاه میکرد. میدونستم که تو اون لحظه نگرانه برای همین با لحن اروم و مطمئن گفتم: هی.. نگران من نباش من حالم خوبه. وبعد جوابی داد که حالمو صد برابر بهتر کرد : باشه. اگه مظمئنی پس باورت دارم . لبخند کمرنگی زدم. جین تنها کسی بود که بهم باور داشت و بعد سکوت حکم فرما شد .
_میگم میخوای برگردیم؟
+نه.... نمیخوام دوباره به اون خونه ی نفرین شده برگردم.... هیچوقت( جدی)
_میفهمم رائون اما.... اونا پدرو مادرمونون.
+اره... پدرو مادر قلابی (میدونم اشتباهه) چرا؟ ( بغض)
_چی چرا؟
+چرا هنوز اونارو پدرو مادر میشماری؟ . اوناکه واقعا پدرو مادرمون نیستن.
_درسته. نیستن .... اما اونا از ما مراقبت کردن
+ماکه از اونا نخواستیم ( بغض سگی)
_هففف..... خیله خب باشه. بحث با تو بی فایدس.. حالا که میخوای بری ایا به این فکر کردی که کجا میخوای بری بانو؟
+جایی که اونا نباشن......
جین به راه افتادو رائون هم به بیرون نگاه کردن ادامه داد.
چند ساعت بعد.....
راوی ویو..
جین جلوی یه عمارت بزرگ پارک کرد.
_خب..... رسیدیم.
جین صبر کرد ولی واکنشی از رائون ندید. جین نگاهی به راىون کرد و وقتی دید به خواب رفته لبخند کمرنگی زد. ولی اون لبخند زود از بین رفت.
_وایسا ببینم..... یعنی الان باید بغلش کنم؟ ... هففففف. *جین با فکری که به سرش زد پوزخندی زد *
_اتیششششششششششش( داد)
+کجااا ..... هه... ههه ( نفس نفس)
_یاع یاع یاع
+مرض ( حرصی)
_اهم.... رسیدیم بانوی من.
( علامت رائون:+ . جین:_)
(۲سال بعد)
سلام من رائون هستم و از این قضایا ( درست نوشتم؟ 😐) اسال میگذره. من ۲۰ سالمه و دانشجوی سال سوم دانشگاه fdi هستم. خب فکر کنم خیلی گیج شدید. بزارید از اول براتون تعریف کنم.
فلش بک. ۲سال پیش. تو ماشین
رائون ویو........
تو ماشین روی صندلی جلو نشسته بودم و سرم رو به شیشه تکیه داده بودم و به حرکت ماشینا که با سرعت زیاد از کنارمون رد میشدن نگاه میکردم. جین.هم درحال رانندگی بودو گهگاهی هم بهم نگاه میکرد. میدونستم که تو اون لحظه نگرانه برای همین با لحن اروم و مطمئن گفتم: هی.. نگران من نباش من حالم خوبه. وبعد جوابی داد که حالمو صد برابر بهتر کرد : باشه. اگه مظمئنی پس باورت دارم . لبخند کمرنگی زدم. جین تنها کسی بود که بهم باور داشت و بعد سکوت حکم فرما شد .
_میگم میخوای برگردیم؟
+نه.... نمیخوام دوباره به اون خونه ی نفرین شده برگردم.... هیچوقت( جدی)
_میفهمم رائون اما.... اونا پدرو مادرمونون.
+اره... پدرو مادر قلابی (میدونم اشتباهه) چرا؟ ( بغض)
_چی چرا؟
+چرا هنوز اونارو پدرو مادر میشماری؟ . اوناکه واقعا پدرو مادرمون نیستن.
_درسته. نیستن .... اما اونا از ما مراقبت کردن
+ماکه از اونا نخواستیم ( بغض سگی)
_هففف..... خیله خب باشه. بحث با تو بی فایدس.. حالا که میخوای بری ایا به این فکر کردی که کجا میخوای بری بانو؟
+جایی که اونا نباشن......
جین به راه افتادو رائون هم به بیرون نگاه کردن ادامه داد.
چند ساعت بعد.....
راوی ویو..
جین جلوی یه عمارت بزرگ پارک کرد.
_خب..... رسیدیم.
جین صبر کرد ولی واکنشی از رائون ندید. جین نگاهی به راىون کرد و وقتی دید به خواب رفته لبخند کمرنگی زد. ولی اون لبخند زود از بین رفت.
_وایسا ببینم..... یعنی الان باید بغلش کنم؟ ... هففففف. *جین با فکری که به سرش زد پوزخندی زد *
_اتیششششششششششش( داد)
+کجااا ..... هه... ههه ( نفس نفس)
_یاع یاع یاع
+مرض ( حرصی)
_اهم.... رسیدیم بانوی من.
۴.۲k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.