عروسک خانوم من
p47
ا.ت: کجا؟
کوک: برا اینکه تا وسایلتو جمع میکنی ریختم نبینی دارم میرم سر کار
ا.ت: هه هه بامزه بگو میزم سرکار فقط
کوک: جدا کاری ندارم
ا.ت ویو
نگاه کوک کردم یجوری بود انگار واقعا بخاطر منه که میره...ناراحت شدم رفتم رو به روش و یکم سرمو بالا گرفتم که نگام کرد...وای چشاش>>>
کوک: تا کی میخوای بهم خیره شی؟مگه بدت نیومده منو میدیدی؟
ا.ت: عا..عام چی؟..آها خب چیزه لباستو بکن نمیرم
کوک: جدا؟
ا.ت: ا... اره...کوک چشمات خیلی...قشنگن
کوک که داشت لذت میبرد از اینکه ا.ت اینجوری محو بود لبخندی زد
کوک: ممنون بیب
ا.ت: ....میشه یه بار نزنی تو ذوقم؟
کوک: باشه(خنده)لیدی اگه ناراحت نمیشی غذا چیه؟
ا.ت: ها؟من از کجا بدونم امیل...اوه خوب خدمتکارا نپچتن؟
کوک: بعد از کشته شدن یه خدمتکار به دست یه خانمی گفتم بقیه برن در خونشون
ا.ت: ایششش
کوک لبخندی زد و اروم ا،تو بغل گرفت و تو گوشش گفت
کوک: خیلی گشنمه عجله کن(اروم_جدا شد و رفت بالا تو اتاقش)
ا.ت ویو
اییییی قلبم....وات...ا.ت خودتی؟...چرا دلت لرزید؟وای وای این پسره قشنگ با آدم بازی میکنه..وای برم غذا رو بپذم...مشغول پخت شدم اما هنوزم تو فکر کوک بودم تازه فهمیدم که باید به کوک بگم چی شده...امشب مهمونیه با دستی که حلقه شد به خودم امدم
کوک: چی پختی خانمی
ا.ت: زهر مار برو گم شو اونور هنوز اعصابم داغونه
کوک ویو
چته دختر چرا هی لگد میزنی به حال من؟میخوای نشونت بدم؟اوکی
ا.ت ویو
چشمای کوک سرد شد...مثل روز اولی که برگشتم کره..و با این حرکت قلبم یخ کرد سرشو کرد توگوشیش و رفت توی حال منم مشغول پخت غذام شدم...صدای صحبت با گوشیش رو درست نمیشنیدم....
رفتم توی حال و کنارش نشستم
چندی نگذشت که زنگ در خورد و کوک قبل از ا.ت بلند شد و در رو باز کرد زیر دستش براش سه تا پیتزا آورده بود با تشکری در رو بست و برگشت که با ا.ت مواجه شد...
ا.ت: پیتزا سفارش دادی؟؟؟؟؟(فوق کیوت)
کوک: اره که چی
ا.ت: خب بیا بخوریم دیگه
کوک: بخوریم؟من برا تو سفارش ندادم
ا.ت: چی...پس اینا مال کین؟
کوک: بهتوچه
کوک رفت طبقه بالا و غذاها رو گذاشت تو اتاقش...
ا.ت ویو
هه یه دقیقه خوشحال شدم که برا من گرفته...درجه برنجو تنظیم کردم و فیله مرغ رو انداختم تو ماهیتابه با آب و روغن و نمک و یکمم رب و درشو گذاشتم از بچگی این مدلشو خیلی دوست داشتم...
ا.ت که تو فکر خاطرات بچگیش و غذاهای مادرش بود با صدای در به خودش امد با کنجکاوی سمت در رفت و بازش کرد و بوم...دو پسر هیکل پر و جذاب تو درگاه نمایش داده شدن
جین: سلام خانم کوچولو کوک ما خونس؟
ا.ت: ....ببخشید...سلام شما؟
جان: سلام ما رفیقام کوکیم تو کی هستی؟
ا.ت: م..من خب..
جین: آها خدمتکار جدید خب دختر کوک کجاست
...
ا.ت: کجا؟
کوک: برا اینکه تا وسایلتو جمع میکنی ریختم نبینی دارم میرم سر کار
ا.ت: هه هه بامزه بگو میزم سرکار فقط
کوک: جدا کاری ندارم
ا.ت ویو
نگاه کوک کردم یجوری بود انگار واقعا بخاطر منه که میره...ناراحت شدم رفتم رو به روش و یکم سرمو بالا گرفتم که نگام کرد...وای چشاش>>>
کوک: تا کی میخوای بهم خیره شی؟مگه بدت نیومده منو میدیدی؟
ا.ت: عا..عام چی؟..آها خب چیزه لباستو بکن نمیرم
کوک: جدا؟
ا.ت: ا... اره...کوک چشمات خیلی...قشنگن
کوک که داشت لذت میبرد از اینکه ا.ت اینجوری محو بود لبخندی زد
کوک: ممنون بیب
ا.ت: ....میشه یه بار نزنی تو ذوقم؟
کوک: باشه(خنده)لیدی اگه ناراحت نمیشی غذا چیه؟
ا.ت: ها؟من از کجا بدونم امیل...اوه خوب خدمتکارا نپچتن؟
کوک: بعد از کشته شدن یه خدمتکار به دست یه خانمی گفتم بقیه برن در خونشون
ا.ت: ایششش
کوک لبخندی زد و اروم ا،تو بغل گرفت و تو گوشش گفت
کوک: خیلی گشنمه عجله کن(اروم_جدا شد و رفت بالا تو اتاقش)
ا.ت ویو
اییییی قلبم....وات...ا.ت خودتی؟...چرا دلت لرزید؟وای وای این پسره قشنگ با آدم بازی میکنه..وای برم غذا رو بپذم...مشغول پخت شدم اما هنوزم تو فکر کوک بودم تازه فهمیدم که باید به کوک بگم چی شده...امشب مهمونیه با دستی که حلقه شد به خودم امدم
کوک: چی پختی خانمی
ا.ت: زهر مار برو گم شو اونور هنوز اعصابم داغونه
کوک ویو
چته دختر چرا هی لگد میزنی به حال من؟میخوای نشونت بدم؟اوکی
ا.ت ویو
چشمای کوک سرد شد...مثل روز اولی که برگشتم کره..و با این حرکت قلبم یخ کرد سرشو کرد توگوشیش و رفت توی حال منم مشغول پخت غذام شدم...صدای صحبت با گوشیش رو درست نمیشنیدم....
رفتم توی حال و کنارش نشستم
چندی نگذشت که زنگ در خورد و کوک قبل از ا.ت بلند شد و در رو باز کرد زیر دستش براش سه تا پیتزا آورده بود با تشکری در رو بست و برگشت که با ا.ت مواجه شد...
ا.ت: پیتزا سفارش دادی؟؟؟؟؟(فوق کیوت)
کوک: اره که چی
ا.ت: خب بیا بخوریم دیگه
کوک: بخوریم؟من برا تو سفارش ندادم
ا.ت: چی...پس اینا مال کین؟
کوک: بهتوچه
کوک رفت طبقه بالا و غذاها رو گذاشت تو اتاقش...
ا.ت ویو
هه یه دقیقه خوشحال شدم که برا من گرفته...درجه برنجو تنظیم کردم و فیله مرغ رو انداختم تو ماهیتابه با آب و روغن و نمک و یکمم رب و درشو گذاشتم از بچگی این مدلشو خیلی دوست داشتم...
ا.ت که تو فکر خاطرات بچگیش و غذاهای مادرش بود با صدای در به خودش امد با کنجکاوی سمت در رفت و بازش کرد و بوم...دو پسر هیکل پر و جذاب تو درگاه نمایش داده شدن
جین: سلام خانم کوچولو کوک ما خونس؟
ا.ت: ....ببخشید...سلام شما؟
جان: سلام ما رفیقام کوکیم تو کی هستی؟
ا.ت: م..من خب..
جین: آها خدمتکار جدید خب دختر کوک کجاست
...
۳۴۷
۱۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.