شب تاریک و خیابانها پر از نور نئون بود یونا با چند دختر
شب تاریک و خیابانها پر از نور نئون بود. یونا با چند دختر و پسر همسنوسالش خندهکنان وارد بار کوچکی شدند. صدای موسیقی بلند، بوی نوشیدنی و خندهها فضا را پر کرده بود. یونا که تازه هجده ساله شده بود، حس آزادی و هیجان عجیبی داشت؛ انگار میخواست ثابت کند دیگر بچه نیست.
پشت بار، سوزی—دوست قدیمی بورام—مشغول سرو drinks بود. او ناگهان چشمش به یونا افتاد. لحظهای باورش نمیشد. ابروهایش بالا رفت و سریع با نگرانی به سمت همکارش گفت:
– یه لحظه منو پوشش بده.
سوزی نزدیک میز یونا رفت. یونا که با دوستانش میخندید، وقتی سوزی را دید جا خورد.
– اوه… سوزی؟!
سوزی دست به کمر زد، صدایش جدی شد:
– یونا… اینجا چی کار میکنی؟! میدونی چند سالته؟
یونا لبخند بیخیالی زد:
– امروز تولدمه… دیگه بچه نیستم.
سوزی با اخم سرش را تکان داد. میدانست اوضاع میتواند خیلی سریع از کنترل خارج شود. گوشیاش را برداشت و در همان لحظه به بورام زنگ زد.
بورام که هنوز در خانه تنها کنار کیک کوچک نشسته بود، وقتی اسم سوزی روی صفحه افتاد، خسته اما خوشحال جواب داد.
– سوزی؟ سلام…
صدای نگران سوزی در گوشی پیچید:
– بورام! سریع بیا این آدرس… یونا اینجاست، توی بار. با یه عده پسر و دختر. اصلاً حال و هواش درست نیست.
رنگ از چهرهی بورام پرید. قلبش تند کوبید. بهسرعت کیف و چتر قرمزش را برداشت، در را محکم بست و به سمت آدرسی که سوزی فرستاده بود، دوید.
پشت بار، سوزی—دوست قدیمی بورام—مشغول سرو drinks بود. او ناگهان چشمش به یونا افتاد. لحظهای باورش نمیشد. ابروهایش بالا رفت و سریع با نگرانی به سمت همکارش گفت:
– یه لحظه منو پوشش بده.
سوزی نزدیک میز یونا رفت. یونا که با دوستانش میخندید، وقتی سوزی را دید جا خورد.
– اوه… سوزی؟!
سوزی دست به کمر زد، صدایش جدی شد:
– یونا… اینجا چی کار میکنی؟! میدونی چند سالته؟
یونا لبخند بیخیالی زد:
– امروز تولدمه… دیگه بچه نیستم.
سوزی با اخم سرش را تکان داد. میدانست اوضاع میتواند خیلی سریع از کنترل خارج شود. گوشیاش را برداشت و در همان لحظه به بورام زنگ زد.
بورام که هنوز در خانه تنها کنار کیک کوچک نشسته بود، وقتی اسم سوزی روی صفحه افتاد، خسته اما خوشحال جواب داد.
– سوزی؟ سلام…
صدای نگران سوزی در گوشی پیچید:
– بورام! سریع بیا این آدرس… یونا اینجاست، توی بار. با یه عده پسر و دختر. اصلاً حال و هواش درست نیست.
رنگ از چهرهی بورام پرید. قلبش تند کوبید. بهسرعت کیف و چتر قرمزش را برداشت، در را محکم بست و به سمت آدرسی که سوزی فرستاده بود، دوید.
- ۳.۰k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط