یونا با خشم و بغض ادامه داد

یونا با خشم و بغض ادامه داد:
– من… از اون چشم‌های مسخره‌ت متنفرم! کاش هیچ‌وقت همچین خواهری نداشتم! کاش هیچ‌وقت به دنیا نمی‌اومدی که مجبور باشم به خاطر تو تحقیر بشم!

صدای یونا در کوچه پیچید. چراغ مغازه خاموش بود و کوچه خالی.

بورام لرزید. دست‌هایش یخ کرده بودند. لبش لرزید و با صدایی شکسته گفت:
– یونا… من… نمی‌خواستم باعث بشم اذیت بشی…

اما یونا بدون اینکه نگاهش کند، پشتش را برگرداند و با قدم‌های تند سمت خانه دوید.

بورام تنها ماند، زیر باران. اشک‌هایش با قطره‌های باران قاطی شدند، اما درد درون قلبش هیچوقت با باران شسته نمی‌شد.
دیدگاه ها (۰)

باران آرام روی شانه‌های بورام می‌ریخت. اشک‌هایش هنوز جاری بو...

کوک به جعبه‌ی شیرینی در دستش نگاه کرد. روبانش شل شده بود و ب...

بورام نفس‌نفس‌زنان به بار رسید. بار شلوغ بود، نورهای رنگی چش...

شب تاریک و خیابان‌ها پر از نور نئون بود. یونا با چند دختر و ...

رمـان: زخٰم عشق تـوپارت دوم🙇🏻‍♀️💓︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ...

رمـان زخم عشـق توپارت پنـجم🫐✨︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط