یونا با خشم و بغض ادامه داد
یونا با خشم و بغض ادامه داد:
– من… از اون چشمهای مسخرهت متنفرم! کاش هیچوقت همچین خواهری نداشتم! کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدی که مجبور باشم به خاطر تو تحقیر بشم!
صدای یونا در کوچه پیچید. چراغ مغازه خاموش بود و کوچه خالی.
بورام لرزید. دستهایش یخ کرده بودند. لبش لرزید و با صدایی شکسته گفت:
– یونا… من… نمیخواستم باعث بشم اذیت بشی…
اما یونا بدون اینکه نگاهش کند، پشتش را برگرداند و با قدمهای تند سمت خانه دوید.
بورام تنها ماند، زیر باران. اشکهایش با قطرههای باران قاطی شدند، اما درد درون قلبش هیچوقت با باران شسته نمیشد.
– من… از اون چشمهای مسخرهت متنفرم! کاش هیچوقت همچین خواهری نداشتم! کاش هیچوقت به دنیا نمیاومدی که مجبور باشم به خاطر تو تحقیر بشم!
صدای یونا در کوچه پیچید. چراغ مغازه خاموش بود و کوچه خالی.
بورام لرزید. دستهایش یخ کرده بودند. لبش لرزید و با صدایی شکسته گفت:
– یونا… من… نمیخواستم باعث بشم اذیت بشی…
اما یونا بدون اینکه نگاهش کند، پشتش را برگرداند و با قدمهای تند سمت خانه دوید.
بورام تنها ماند، زیر باران. اشکهایش با قطرههای باران قاطی شدند، اما درد درون قلبش هیچوقت با باران شسته نمیشد.
- ۲.۹k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط