عشق خشن من ❤️ پارت 27
آمدن داخل مادر چا اون وو منو بغل کرد و بعد لیسا امدو بغلم کرد و رفت تهیونگم دنبال لیسا رفت این پسره کلان تو کف این دختره بود منو چااون وو مونده بودیم یه دست گل روز قرمز دستش بود و به سمتم گرفت گل ها رو گرفتم
_سلام
+سلام( کلا سرد باهم حرف می زدن)
+بریم داخل
_باشه
جلو تر ازش رفتم داخل اونم دنبالم آمد
+اجوما
اجوما:بله خانم
+این گل ها رو بگیر بزار تو یه گلدان
اجوما :چشم
بعد گل ها رو گرفت و رفت همه مشغول حرف زدن باهم بودن درباره شرکت درباره ازدواج ما ولی نه من و نه چا اون وو اصلا دوست نداشتیم که به این بحث ها گوش کنیم و گفتم
+من میرم یه سر به آشپز خونه بزنم ببینم غذا آماده است یا نه
م.چ(مادر چا اون وو رو با م.چ و پدرش رو با پ.چ نشان می دم ولیسا هم@)باشه دخترم
لبخندی زدم و رفتم تو آشپز خونه
+اجوما غذا آماده است
اجوما:بله دخترم
+اجوما زود غذا رو آماده کنید اینا زود پاشنه برن
لبخندی زد و و گفت باشه . دوباره رفتم سالن و نشستم حوسلم سر رفته بود پدرم هم با پدر چا اون وو مشغول حرف زدن بودن . تهیونگ ولیسا هم داشتن دعوا می کردن البته با حرف هاشون
چ.م:دخترم
+بله
چ.م:تو چند سالته
+من ۲۳سالم
چ.م:اوو پس اختلاف سنی شما ها زیاد نیست فقط سه سال
یه لبخند تحویلش دادم چا اون وو هم مشغول گوشیش بود
منم با مادر چا اون وو مشغول حرف زدن شدم که اجوما گفت غذا آماده است رفتیم سر میز غذا و شام خوردیم بعد از غذا دوباره رفتیم تو پذیرای که پدر بزرگ چا اون وو گفت
لی:خوب عروسی که قرار دو روز دیگه باشه
م.چ:بله زیاد وقت نداریم بچه ها باید فردا برن خرید
#اره منم فردا باهاشون میرم
@منم میام
ا.پ؛شما دوتا از عروس و داماد بیشتر عجله دارین
#بهتون گفتم که اول من باید ازدواج کنم
@اون وقت با کی
#با تو
@ههههههه پسره بیشعور
پ.چ:بسه شما دوتا چرا آنقدر دعوا می کنید چا اون وو ا.ت شما فردا برین خریدا تونم بکنید
هر دو باهم :چشم
@ما هم میریم
#اره
م.چ:خیلی خوب
لی:راستی چا اون وو حلقه ها رو خریدی
_بله
لی:خوب پس الان حلقه ها رو دستتون کنید
+الان
لی:بله ، باید معلوم بشه که تو عروس مایی
بعد بلند شدیم و حلقه ها رو دستمون کردیم و بعد چند دقیقه اونا پاشدن رفتن منم اونا رو بدرقه کردم
_راستی فردا ساعت۱۲دم در خونه منتظرت هستم
+باشه
اونا رفتن و منم رفتم اتاقم اجوما گل ها رو گذاشته بود تو اتاقم به کلا نگاه کردم و رفتم جلوتر بهشون دست زدم
+لی چا اون وو ازت متنفرم
بعد رفتم لباسم رو عوض کردم و خوابیدم.
ویو چا اون وو
کله مهمونی دیشب رو ا.ت باهم سرد بود البته منم باهاش سرد بود حلقه ها رو دست هم کردیم و از اونجا رفتیم روی تختم دراز کشیدم به حلقم نگاه کردم یه لبخند روی لبام آمد
_اون پسر چرا داری می خندی تو چت شد هان خودت رو جمع کن این فقط یه ازدواج که زود از هم جدا می شین فردا قرار برم دنبالش تا بریم برا عروسی خرید کنیم وصبح از خواب بیدار شدم و کارای لازم رو کردم و با لیسا رفتیم دنبال ا.ت ........
ادامه داره
بچه ها لایک کنید
_سلام
+سلام( کلا سرد باهم حرف می زدن)
+بریم داخل
_باشه
جلو تر ازش رفتم داخل اونم دنبالم آمد
+اجوما
اجوما:بله خانم
+این گل ها رو بگیر بزار تو یه گلدان
اجوما :چشم
بعد گل ها رو گرفت و رفت همه مشغول حرف زدن باهم بودن درباره شرکت درباره ازدواج ما ولی نه من و نه چا اون وو اصلا دوست نداشتیم که به این بحث ها گوش کنیم و گفتم
+من میرم یه سر به آشپز خونه بزنم ببینم غذا آماده است یا نه
م.چ(مادر چا اون وو رو با م.چ و پدرش رو با پ.چ نشان می دم ولیسا هم@)باشه دخترم
لبخندی زدم و رفتم تو آشپز خونه
+اجوما غذا آماده است
اجوما:بله دخترم
+اجوما زود غذا رو آماده کنید اینا زود پاشنه برن
لبخندی زد و و گفت باشه . دوباره رفتم سالن و نشستم حوسلم سر رفته بود پدرم هم با پدر چا اون وو مشغول حرف زدن بودن . تهیونگ ولیسا هم داشتن دعوا می کردن البته با حرف هاشون
چ.م:دخترم
+بله
چ.م:تو چند سالته
+من ۲۳سالم
چ.م:اوو پس اختلاف سنی شما ها زیاد نیست فقط سه سال
یه لبخند تحویلش دادم چا اون وو هم مشغول گوشیش بود
منم با مادر چا اون وو مشغول حرف زدن شدم که اجوما گفت غذا آماده است رفتیم سر میز غذا و شام خوردیم بعد از غذا دوباره رفتیم تو پذیرای که پدر بزرگ چا اون وو گفت
لی:خوب عروسی که قرار دو روز دیگه باشه
م.چ:بله زیاد وقت نداریم بچه ها باید فردا برن خرید
#اره منم فردا باهاشون میرم
@منم میام
ا.پ؛شما دوتا از عروس و داماد بیشتر عجله دارین
#بهتون گفتم که اول من باید ازدواج کنم
@اون وقت با کی
#با تو
@ههههههه پسره بیشعور
پ.چ:بسه شما دوتا چرا آنقدر دعوا می کنید چا اون وو ا.ت شما فردا برین خریدا تونم بکنید
هر دو باهم :چشم
@ما هم میریم
#اره
م.چ:خیلی خوب
لی:راستی چا اون وو حلقه ها رو خریدی
_بله
لی:خوب پس الان حلقه ها رو دستتون کنید
+الان
لی:بله ، باید معلوم بشه که تو عروس مایی
بعد بلند شدیم و حلقه ها رو دستمون کردیم و بعد چند دقیقه اونا پاشدن رفتن منم اونا رو بدرقه کردم
_راستی فردا ساعت۱۲دم در خونه منتظرت هستم
+باشه
اونا رفتن و منم رفتم اتاقم اجوما گل ها رو گذاشته بود تو اتاقم به کلا نگاه کردم و رفتم جلوتر بهشون دست زدم
+لی چا اون وو ازت متنفرم
بعد رفتم لباسم رو عوض کردم و خوابیدم.
ویو چا اون وو
کله مهمونی دیشب رو ا.ت باهم سرد بود البته منم باهاش سرد بود حلقه ها رو دست هم کردیم و از اونجا رفتیم روی تختم دراز کشیدم به حلقم نگاه کردم یه لبخند روی لبام آمد
_اون پسر چرا داری می خندی تو چت شد هان خودت رو جمع کن این فقط یه ازدواج که زود از هم جدا می شین فردا قرار برم دنبالش تا بریم برا عروسی خرید کنیم وصبح از خواب بیدار شدم و کارای لازم رو کردم و با لیسا رفتیم دنبال ا.ت ........
ادامه داره
بچه ها لایک کنید
۷.۲k
۰۷ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.