پارت دوم جنگ برای عشق :
پارت دوم جنگ برای عشق :
+ هرجور شده بود ، خودم رو راضی کردم که این عشق ضرر داره و خوب نیست
یک سال گذشت و من دیگه اون رو فراموش کرده بودم
خیلی عادی مثل هرروز میرفتم سرکار که دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم
یونگی دم شرکت وایستاده بود و منتظر کسی بود
چون دیرم شده بود ، سعی کردم سریع برم تو که نفهمه
که منو شناخت
- هی ات
+ دست کثیفت رو بهم نزن
اشغال
- ات ، وایسا حرف بزنیم
+ اگر دستت بهم بخوره ، میدمت دست پلیس ، برو گمشو
سریع رفتم بالا و سعی کردم توجهی بهش نکنم
ولی قلبم مگه میتونست فراموشش کنه
حدس زدم موقع برگشت به خونه دوباره پایین باشه ، پس یکی از دوستام رو برداشتم و با هم رفتیم ، اینجوری اگر نزدیکم میشد میگفتم که چیکار کرده
حدسم درست بود پایین وایستاده بود
و نزدیکم نیومد
بعد از اینکه ناهار خوردیم ، دوستم رفت خونش و منم رفتم خونه
و وقتی که. رسیدم سریع به مامان و بابام قضیه رو گفتم
و اونا هم به پدر و مادر یونگی گفتن که خانوادش کلی عذرخواهی کردن و گفتن که اگر دستشون بهش برسه سریع از کشور خارجش میکنن
من گریه هام دوباره شروع شد و پدر و مادرم برای آروم کردنم هر کاری میکردن ولی جواب نمیداد.
شب شد و من تصمیم گرفتم که برم زود بخوابم
تا شاید فکرم آروم شه ولی روزی که با اون دختر دیدمش............
بزارین توضیح بدم براتون که چیشد
دقیقا بعد از یک ماه زندگی ، من و اون عشقمون انگار دود شد و رفت هوا
یونگی باهام سرد شده بود و منم خیلی ناراحت بودم
تصمیم گرفتم که برم بیرون براش یه هدیه بخرم و بیام
و یونگی توی خونه خواب بود
ولی وقتی که برگشتم ، یه دختر توی خونه بود و با یونگی داشتن...............
هر موقع که یادم میاد تن و بدنم میلرزه
دلم میخواست به پلیس گزارشش بدم ولی سریع اومدم خونه و قضیه رو به مامان و بابا گفتم
منو طلاق دادن و توی خونه من رو نگه داشتن
چون حالم خیلی بد بود برام یه تراپیست گرفتن تا شاید بهتر شم
ولی تاثیری نداشت
و الان دوباره داشت همه چی تکرار میشد
و من نباید دوباره خودم رو درگیر میکردم
ولی یه چیزی خورد به شیشه اتاقم رفتم سمتش که دیدم یونگی پایینه
سریع پرده رو کشیدم و به مامان و بابام گفتم
+ هرجور شده بود ، خودم رو راضی کردم که این عشق ضرر داره و خوب نیست
یک سال گذشت و من دیگه اون رو فراموش کرده بودم
خیلی عادی مثل هرروز میرفتم سرکار که دیگه نتونستم قدم از قدم بردارم
یونگی دم شرکت وایستاده بود و منتظر کسی بود
چون دیرم شده بود ، سعی کردم سریع برم تو که نفهمه
که منو شناخت
- هی ات
+ دست کثیفت رو بهم نزن
اشغال
- ات ، وایسا حرف بزنیم
+ اگر دستت بهم بخوره ، میدمت دست پلیس ، برو گمشو
سریع رفتم بالا و سعی کردم توجهی بهش نکنم
ولی قلبم مگه میتونست فراموشش کنه
حدس زدم موقع برگشت به خونه دوباره پایین باشه ، پس یکی از دوستام رو برداشتم و با هم رفتیم ، اینجوری اگر نزدیکم میشد میگفتم که چیکار کرده
حدسم درست بود پایین وایستاده بود
و نزدیکم نیومد
بعد از اینکه ناهار خوردیم ، دوستم رفت خونش و منم رفتم خونه
و وقتی که. رسیدم سریع به مامان و بابام قضیه رو گفتم
و اونا هم به پدر و مادر یونگی گفتن که خانوادش کلی عذرخواهی کردن و گفتن که اگر دستشون بهش برسه سریع از کشور خارجش میکنن
من گریه هام دوباره شروع شد و پدر و مادرم برای آروم کردنم هر کاری میکردن ولی جواب نمیداد.
شب شد و من تصمیم گرفتم که برم زود بخوابم
تا شاید فکرم آروم شه ولی روزی که با اون دختر دیدمش............
بزارین توضیح بدم براتون که چیشد
دقیقا بعد از یک ماه زندگی ، من و اون عشقمون انگار دود شد و رفت هوا
یونگی باهام سرد شده بود و منم خیلی ناراحت بودم
تصمیم گرفتم که برم بیرون براش یه هدیه بخرم و بیام
و یونگی توی خونه خواب بود
ولی وقتی که برگشتم ، یه دختر توی خونه بود و با یونگی داشتن...............
هر موقع که یادم میاد تن و بدنم میلرزه
دلم میخواست به پلیس گزارشش بدم ولی سریع اومدم خونه و قضیه رو به مامان و بابا گفتم
منو طلاق دادن و توی خونه من رو نگه داشتن
چون حالم خیلی بد بود برام یه تراپیست گرفتن تا شاید بهتر شم
ولی تاثیری نداشت
و الان دوباره داشت همه چی تکرار میشد
و من نباید دوباره خودم رو درگیر میکردم
ولی یه چیزی خورد به شیشه اتاقم رفتم سمتش که دیدم یونگی پایینه
سریع پرده رو کشیدم و به مامان و بابام گفتم
۶.۷k
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.