اشک حسرت پارت ۱۵۲
#اشک حسرت #پارت ۱۵۲
آسمان :
همه حرف می زدن ومن ساکت حواسم به آرمیس بود سعید که از آشپزخونه اومد رفت کنارشون وباهاشون مشغول بازی شد کم کم آرمیسم رفت طرفش وبا سعید بازی می کرد سعید داشت براشون خونه درست می کرد وآروم باهاشون حرف می زد که یهو آرمیس زد زیر خنده وهمه برگشتن طرفش سعیدم خندید وبعد متوجه نگاه بقیه که شد تنها لبخندی زد وبعدم بلند شد وگفت : مامان من یکم کار دارم اگه اجازه بدین دیگه بریم
هدیه با اعتراض گفت : به این زودی ...سعید تو رو خدا بمون
حمید : آخر هفته که سهیلم باشه شب نشینی منم واقعا خستم
امید : کاش بیشتر می موندین ولی حق می دم بهتون خسته این
مهتاب خانمم بلند شد وخداحافظی کردن ورفتن امیدرفت پیش بچه ها منم میز رو جم می کردم ولی با دیدن موبایل تعجب کردم ونگاهش کردم زنگ خورد نوشته بود حمید دلم می خواست خود سعید باشه شک نداشتم موبایل حمید جواب دادم
- الو ...
- الو ...ببخشید مثله اینکه موبایلمو جا گذاشتم
- بله الان دیدم ..آقا سعید
- میشه بیارید دم در شرمنده
- باشه
رفتم از خونه بیرون تا در حیاط رو باز کردم دیدم سعید وایساده موبایل رو گرفتم طرفش نگاهش رو دستم ثابت موند
- بفرمایید .
سرشو آورد بالا به چشام نگاه کرد
- این جای چیه رو دستت
- بفرمایید
اخمی کرد وقتی می خواست موبایل رو بگیره دستتم گرفت ودستمو آورد بالا دستاش می لرزید
دستمو کشیدم ودر رو محکم بستم واااای نباید سعید می دید
طول حیاط کوچیک رو گدروندم از پله ها رفتم بالا ورفتم تو خونه امید با دیدنم گفت : کجا بودی
- میشه حرف بزنیم
امید : آره عزیزم ...آیدین نمیاد
- نمیاد
امید متعجب نگاهم کرد واومد رو به روم نشست هدیه هم متعجب اومد بالاسر امید وایساد وگفت : چیزی شده ؟
اشک هام آروم از گونه ام سُر می خورد میومد پایین
- از آیدین جدا شدم
امید یه نفس عمیق کشید وگفت : آسمان منتظر این روز بودم چراغصه می خوری بره به درک
- تهدیدم می کنه آرمیس رو ازم می گیره ...
هدیه : کی جدا شدین
- دو هفته ای میشه
امید : میشه بیشتر توزیح بدی
لبمو گاز گرفتم دستامو بردم جلو وگفتم : انقدر منو اذیت کرد که خودکشی کردم
هدیه محکم زد تو صورت خودش واومد بغلم کرد تو بغلش گریه می کردم وامید ورتشو میون دستاش قایم کرده بود
هدیه : باهات چیکار کرد بگو آسمان بگو تا آروم بشی
- همه چیزو بهشون گفتم از وقتی که از ایران رفته بودیم وآیدین اذیتم می کرد تا وقتی آرمیس به دنیا اومد آیدین یه عاشق دیونه بود که نمی خواست آفتاب رو ببینم نه مهتاب رو شکاک بود ودستشو روم بلند می کرد تا وقتی آرمیس بزرگ شد ورفتارش بدتر شد تو خونه نبود وقتی هم بود با حرفاش ورفتارش شکنجه ام می داد وقتی هم آروم می شد قربون صدقه ام می رفت ومیومد طرفم
آسمان :
همه حرف می زدن ومن ساکت حواسم به آرمیس بود سعید که از آشپزخونه اومد رفت کنارشون وباهاشون مشغول بازی شد کم کم آرمیسم رفت طرفش وبا سعید بازی می کرد سعید داشت براشون خونه درست می کرد وآروم باهاشون حرف می زد که یهو آرمیس زد زیر خنده وهمه برگشتن طرفش سعیدم خندید وبعد متوجه نگاه بقیه که شد تنها لبخندی زد وبعدم بلند شد وگفت : مامان من یکم کار دارم اگه اجازه بدین دیگه بریم
هدیه با اعتراض گفت : به این زودی ...سعید تو رو خدا بمون
حمید : آخر هفته که سهیلم باشه شب نشینی منم واقعا خستم
امید : کاش بیشتر می موندین ولی حق می دم بهتون خسته این
مهتاب خانمم بلند شد وخداحافظی کردن ورفتن امیدرفت پیش بچه ها منم میز رو جم می کردم ولی با دیدن موبایل تعجب کردم ونگاهش کردم زنگ خورد نوشته بود حمید دلم می خواست خود سعید باشه شک نداشتم موبایل حمید جواب دادم
- الو ...
- الو ...ببخشید مثله اینکه موبایلمو جا گذاشتم
- بله الان دیدم ..آقا سعید
- میشه بیارید دم در شرمنده
- باشه
رفتم از خونه بیرون تا در حیاط رو باز کردم دیدم سعید وایساده موبایل رو گرفتم طرفش نگاهش رو دستم ثابت موند
- بفرمایید .
سرشو آورد بالا به چشام نگاه کرد
- این جای چیه رو دستت
- بفرمایید
اخمی کرد وقتی می خواست موبایل رو بگیره دستتم گرفت ودستمو آورد بالا دستاش می لرزید
دستمو کشیدم ودر رو محکم بستم واااای نباید سعید می دید
طول حیاط کوچیک رو گدروندم از پله ها رفتم بالا ورفتم تو خونه امید با دیدنم گفت : کجا بودی
- میشه حرف بزنیم
امید : آره عزیزم ...آیدین نمیاد
- نمیاد
امید متعجب نگاهم کرد واومد رو به روم نشست هدیه هم متعجب اومد بالاسر امید وایساد وگفت : چیزی شده ؟
اشک هام آروم از گونه ام سُر می خورد میومد پایین
- از آیدین جدا شدم
امید یه نفس عمیق کشید وگفت : آسمان منتظر این روز بودم چراغصه می خوری بره به درک
- تهدیدم می کنه آرمیس رو ازم می گیره ...
هدیه : کی جدا شدین
- دو هفته ای میشه
امید : میشه بیشتر توزیح بدی
لبمو گاز گرفتم دستامو بردم جلو وگفتم : انقدر منو اذیت کرد که خودکشی کردم
هدیه محکم زد تو صورت خودش واومد بغلم کرد تو بغلش گریه می کردم وامید ورتشو میون دستاش قایم کرده بود
هدیه : باهات چیکار کرد بگو آسمان بگو تا آروم بشی
- همه چیزو بهشون گفتم از وقتی که از ایران رفته بودیم وآیدین اذیتم می کرد تا وقتی آرمیس به دنیا اومد آیدین یه عاشق دیونه بود که نمی خواست آفتاب رو ببینم نه مهتاب رو شکاک بود ودستشو روم بلند می کرد تا وقتی آرمیس بزرگ شد ورفتارش بدتر شد تو خونه نبود وقتی هم بود با حرفاش ورفتارش شکنجه ام می داد وقتی هم آروم می شد قربون صدقه ام می رفت ومیومد طرفم
۱۳.۱k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.