اشک حسرت پارت ۱۵۰
#اشک حسرت #پارت ۱۵۰
آسمان:
کیک رو از حمید گرفتم چند تیکه برش دادم وگذاشتم تو ظرف حمید برد سیب زمینی هارو آب کشیدم ومشغول سرخ کردنشون شدم پس چرا پانیذ با سعید نبودنکنه مشکل دارن ؟!
- آسمان جان خودم سرخ می کنم بیا برو بشین
- نه راحتم
هدیه با مهربونی نگاهم کرد وگفت : ناراحت نشو ولی انگار هنوزم از وجود سعید فراری هستی
- نه
ولی همینی بود که هدیه می گفت ازش خجالت می کشیدم خیلی در حقش بدی کردم
- کارم تموم شد میز رو بچینم
هدیه : نه عزیزم خودم می چینم
دو فنجون چای ریخت واز آشپزخونه رفت بیرون
کارم که تموم شد رفتم تو سالن وکنار هدیه نشستم مهتاب خانم داشت حرف می زد
مهتاب خانم : بچه ها که اومدن انشالا عروسیشون رو باهم می گیریم
حمید : باید تو این هفته خونه خالی بشه دیگه
سعید که داشت با هونام بازی می کرد گفت : هفته ای دیگه خونه کاراش تمومه یکم تحمل کن داداش
حمید : حداقل این خونه هم چند روزی کار داره اسباب کشی و ...هووو کلی کار داریم من که تنهایی نمی تونم به همه چی برسم
سعید : سخت نگیر حمید بعدشم مگه تو می خوای رنگ بزنی یا اسباب کشی کنی
حمید : می خواد نظارت کنی یا نه
مهتاب خانم : پانیذ که هست حمید اون کمک کنه
حمید : پانیذ که دم کارای خودشه جهیزیه لباس عروس واین کارا
سعید تو چی نمی تونی کاری کنی
سعیدمتعجب نگاهش کرد وگفت : حمید می دونی کار من روز به روز داره سنگین تر میشه حداقل تو وامید پشت هم باشید
امید : بابا این حمید خودش تنبله وگرنه منکه میگم خیالش از بابت کارای شرکت راحت باشه تازه آسمانم اومده قراره بیادبا ما کارکنه
حمید : خیلی خوب بابا تا هفته ای آینده کاش سهیل وپانیذم زودتر بیان متعجب حمید رو نگاه کردم یعنی چی پانیذ وسهیل بیان ؟!
آسمان:
کیک رو از حمید گرفتم چند تیکه برش دادم وگذاشتم تو ظرف حمید برد سیب زمینی هارو آب کشیدم ومشغول سرخ کردنشون شدم پس چرا پانیذ با سعید نبودنکنه مشکل دارن ؟!
- آسمان جان خودم سرخ می کنم بیا برو بشین
- نه راحتم
هدیه با مهربونی نگاهم کرد وگفت : ناراحت نشو ولی انگار هنوزم از وجود سعید فراری هستی
- نه
ولی همینی بود که هدیه می گفت ازش خجالت می کشیدم خیلی در حقش بدی کردم
- کارم تموم شد میز رو بچینم
هدیه : نه عزیزم خودم می چینم
دو فنجون چای ریخت واز آشپزخونه رفت بیرون
کارم که تموم شد رفتم تو سالن وکنار هدیه نشستم مهتاب خانم داشت حرف می زد
مهتاب خانم : بچه ها که اومدن انشالا عروسیشون رو باهم می گیریم
حمید : باید تو این هفته خونه خالی بشه دیگه
سعید که داشت با هونام بازی می کرد گفت : هفته ای دیگه خونه کاراش تمومه یکم تحمل کن داداش
حمید : حداقل این خونه هم چند روزی کار داره اسباب کشی و ...هووو کلی کار داریم من که تنهایی نمی تونم به همه چی برسم
سعید : سخت نگیر حمید بعدشم مگه تو می خوای رنگ بزنی یا اسباب کشی کنی
حمید : می خواد نظارت کنی یا نه
مهتاب خانم : پانیذ که هست حمید اون کمک کنه
حمید : پانیذ که دم کارای خودشه جهیزیه لباس عروس واین کارا
سعید تو چی نمی تونی کاری کنی
سعیدمتعجب نگاهش کرد وگفت : حمید می دونی کار من روز به روز داره سنگین تر میشه حداقل تو وامید پشت هم باشید
امید : بابا این حمید خودش تنبله وگرنه منکه میگم خیالش از بابت کارای شرکت راحت باشه تازه آسمانم اومده قراره بیادبا ما کارکنه
حمید : خیلی خوب بابا تا هفته ای آینده کاش سهیل وپانیذم زودتر بیان متعجب حمید رو نگاه کردم یعنی چی پانیذ وسهیل بیان ؟!
۱۴.۵k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.