اشک حسرت پارت .۱۵۱
#اشک حسرت #پارت .۱۵۱
آسمان :
هدیه بلند شد وگفت :
آسمان کمک می کنی میز رو بچینم
بلند شدم وهمراهش رفتم تووآشپزخونه دو دل پرسیدم : هدیه پانیذ چرا پیش سهیله ...
هدیه لبخندی زدوگفت : سه سال که پیش سهیل یک سالی هم میشه نامزاد شدن قراره برگشتن عروسی کنن
متحیر نگاش کردم وگفتم : مگه نامزاد سعید نبود
هدیه : جدا شدن
- چرا ؟
هدیه : بعد از جریان دایی سعید ازش جدا شد ما هم دیگه چیزی نپرسیدیم چرا
- آها
هدیه : آیدین نمیاد ؟
- نه آرمیس رو میاره ومیره
هدیه : اها اجیب برام
لبخند کمرنگی زدم
میز رو چیدیم وهدیه غذا کشید حمید کلی ناخونک زدومهتاب خانم بهش می خندید بعدم همه اومدن ودور میز نشستیم ومشغول خوردن غذا شدیم هر بار سعید رو نگاه می کردم سرش پایین بود واصلا نگاهم نمی کرد ولی هنوزم انگشتریادگاریم رو دستش بود
همه ساکت بودن ومشغول خوردن بودن کسی حرفی نمی زد بعد از شام می خواستم به هدیه کمک کنم که نزاشت وسعید وامید کمک کردن حمید کلی سربه سرشون گداشت وخندید امید حرص می خورد ولی سعید لبخند می زد هنوزم چشاش غمگین بود وچشای من پراز اشک وحسرت
زنگ زدن فهمیدم آیدینه خودم رفتم جواب دادم که گفت برم آرمیس رو ازش بگیرم رفتم پایین ورفتم دم حیاط که آیدین وایساده بود با دیدنم اخمی کرد وگفت : می بینم خوب کنار اومدی مهمونم دارین
جوابشو ندادم وآرمیس رو بغل کردم دستمو گرفت ومحکم فشار داد
- به من دست نزن
با صدای خشم آلود من دستمو رها کرد وگفت : حرفاتو زدی بهم خبر بده
جوابشو ندادم ودر رو بستم آرمیس دستشو دور گردنم فشار داد
- جانم مامان نترس چیزی نیست
از پله ها رفتم بالا ورفتم داخل حمید با دیدن آرمیس از جاش بلند شد وگفت : وای وای نگاه این دختر کوچلوی خوشگل
اومد کنارم وگفت : بیا بغل عمو
آرمیس بهم چسبید
حمید : نکنه می ترسی
- یکم احساس غریبی می کنه
رفتم تو سالن مهتاب خانم با لبخند آرمیس رونگاه کرد وگفت : شبیه خودته
- به به ما بلاخره آرمیس کوچلو رو دیدیم
هدیه اومد آرمیس رو بغل کنه آرمیس گریه اش گرفته بود
حمید : ما شبیه لولو هستیم احتمالا
با صدای در بالکن برگشتم سعید بود در بالکن رو بست ونگاهی به من وآرمیس انداخت ورفت تو آشپزخونه نکنه آیدین رو دیده ؟
یکم که گذشت آرمیس آروم از بغلم در اومد ورفت کنار هونام وباهاش مشغول بازی شد از نگاه سنگین بقیه حالم بد می شد
آسمان :
هدیه بلند شد وگفت :
آسمان کمک می کنی میز رو بچینم
بلند شدم وهمراهش رفتم تووآشپزخونه دو دل پرسیدم : هدیه پانیذ چرا پیش سهیله ...
هدیه لبخندی زدوگفت : سه سال که پیش سهیل یک سالی هم میشه نامزاد شدن قراره برگشتن عروسی کنن
متحیر نگاش کردم وگفتم : مگه نامزاد سعید نبود
هدیه : جدا شدن
- چرا ؟
هدیه : بعد از جریان دایی سعید ازش جدا شد ما هم دیگه چیزی نپرسیدیم چرا
- آها
هدیه : آیدین نمیاد ؟
- نه آرمیس رو میاره ومیره
هدیه : اها اجیب برام
لبخند کمرنگی زدم
میز رو چیدیم وهدیه غذا کشید حمید کلی ناخونک زدومهتاب خانم بهش می خندید بعدم همه اومدن ودور میز نشستیم ومشغول خوردن غذا شدیم هر بار سعید رو نگاه می کردم سرش پایین بود واصلا نگاهم نمی کرد ولی هنوزم انگشتریادگاریم رو دستش بود
همه ساکت بودن ومشغول خوردن بودن کسی حرفی نمی زد بعد از شام می خواستم به هدیه کمک کنم که نزاشت وسعید وامید کمک کردن حمید کلی سربه سرشون گداشت وخندید امید حرص می خورد ولی سعید لبخند می زد هنوزم چشاش غمگین بود وچشای من پراز اشک وحسرت
زنگ زدن فهمیدم آیدینه خودم رفتم جواب دادم که گفت برم آرمیس رو ازش بگیرم رفتم پایین ورفتم دم حیاط که آیدین وایساده بود با دیدنم اخمی کرد وگفت : می بینم خوب کنار اومدی مهمونم دارین
جوابشو ندادم وآرمیس رو بغل کردم دستمو گرفت ومحکم فشار داد
- به من دست نزن
با صدای خشم آلود من دستمو رها کرد وگفت : حرفاتو زدی بهم خبر بده
جوابشو ندادم ودر رو بستم آرمیس دستشو دور گردنم فشار داد
- جانم مامان نترس چیزی نیست
از پله ها رفتم بالا ورفتم داخل حمید با دیدن آرمیس از جاش بلند شد وگفت : وای وای نگاه این دختر کوچلوی خوشگل
اومد کنارم وگفت : بیا بغل عمو
آرمیس بهم چسبید
حمید : نکنه می ترسی
- یکم احساس غریبی می کنه
رفتم تو سالن مهتاب خانم با لبخند آرمیس رونگاه کرد وگفت : شبیه خودته
- به به ما بلاخره آرمیس کوچلو رو دیدیم
هدیه اومد آرمیس رو بغل کنه آرمیس گریه اش گرفته بود
حمید : ما شبیه لولو هستیم احتمالا
با صدای در بالکن برگشتم سعید بود در بالکن رو بست ونگاهی به من وآرمیس انداخت ورفت تو آشپزخونه نکنه آیدین رو دیده ؟
یکم که گذشت آرمیس آروم از بغلم در اومد ورفت کنار هونام وباهاش مشغول بازی شد از نگاه سنگین بقیه حالم بد می شد
۱۲.۲k
۰۷ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.