تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند

.
تو یه کوچه ای چهار تا خیاط بودند...
همیشه با هم بحث میکردند..
یک روز، اولین خیاط یه تابلو بالای مغازه اش نصب کرد.
روی تابلو نوشته بود
"بهترین خیاط شهر"
دومین خیاط روی تابلوی بالای سردر مغازش نوشت "
بهترین خیاط کشور"
سومین خیاط نوشت
"بهترین خیاط دنیا"
چهارمین خیاط وقتی با این واقعه مواجه شد
روی یک برگه کوچک با یه خط کوچک نوشت
"بهترین خیاط این کوچه"
آری؛
قرار نیست دنیامون رو بزرگ کنیم که توش گم بشیم،
تو همون دنیایی که هستیم.
میشه خودمون رو بزرگ نشون بدیم
دیدگاه ها (۸)

.گرچه چشمان تو جز در پی زیبایی نیستدل بکن ! آینه اینقدر تماش...

هوای حوصله تنگ است و درد یعنی این !دوباره بارش سنگ است و درد...

شادی هایت رابر صورت من بریز فروردین من!و اضافه هایش راپست کن...

."گِره" ها بر دِل و جانَم زده ایمانده اَم این "گِره" رااز دِ...

در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 2)

### فصل دوم | پارت آخر: برای همیشه هشت نفر می مانند نویسنده...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط