I fell in love with someone P Last

"I fell in love with someone'' (P Last)
CHAPTER : 2

جونگکوک: اول تو میزنی یا من ؟‌
ا.ت : بهتره اول من بزنم.
جونگکوک: باشه

گوشی رو گذاشتم رو بلند گو ولی قطع شد...
ا.ت : قطع کرد.
جونگکوک: درحال انجام عملیات هستن دوباره یا بهتره چند بار زنگ بزنی

۶ بار زنگ زدم فقط قطع کرد و حالا نوبت جونگ کوک بود... جونگکوک زنگ زد به تهیونگ اصلا جواب نداد و دوباره زنگ زد که صدای تهیونگ پخش تلفن شد.
جونگ کوک : یواش دخترو پاره نکن (خنده)
تهیونگ : جونگ...کوک...خفت‌‌‌...میکنم...
جونگکوک: الان چند راند رفتی؟؟
تهیونگ : جونگکوک!!!!!!(تلفن قطع کرد)
مردیم از خنده و تو بغل هم افتادیم و اون پیشونیم بو.سید و...
جونگکوک: شب بخیر پرنسس
ا.ت : شب توهم بخیر عشقم

۹ ماه بعد :
ا.ت" دختر ما حرف زدن کم کم داشت یاد می‌گرفت فقط مشکل اینجاست به مادر میگه اپا به پدر میگم اوما و تنها کلمه ای که هزار بار تکرار می‌کنه fu*ck هست که از جونگکوک یاد گرفت و راه حلی نداره این fu*ck از زبونش بپره و ابرومون فقط سول هست به سمت خونه ی تهیونگ و یونا در حال حرکت بودیم و قراره بچه ی اونا که تازه بدنیا اومد ببینیم درواقع تازه نه دیروز...وقتی‌ رسیدیم وارد عمارت شدیم بدون اینکه به خواهرم سلام کنم بچه رو از دستش گرفتم. وقتی نگاهش کردم ری.دم به خودم.
ا.ت: این پسره؟
یونا : مگه کوری نمیفهمی پسره یا دختره؟(مثل من هست)
جونگکوک به سمت ا.ت رفت و بچه رو نگاه کرد.
جونگکوک: امیدوارم بزرگ شد به لنگه ی پدرش نرسه.
تهیونگ : هوووووووو
ا.ت : چرا انقدر گریه می‌کنه
تهیونگ : چون از شما خوشش نمیاد.
ا.ت : خیلی خندیدم هه هه هه
دوباره به بچه زل زدم و نگاه کردم بازم میمون دیدم.
ا.ت : این چرا میمون؟!!
تهیونگ : میمون خودتی ا.ت بچه ی منو بده ببینم
ا.ت با حالت شوکه به بچه زل زدو گفت...
ا.ت : این بچه به خدا میمونههههههه جونگکوک نگاه کن!!! یونا تو میمون بدنیا اوردی؟؟؟
یونا : عزیزم بچه حرف میزنه بگو اوما
وقتی یونا گفت اوما بچه همون کلمه رو در یک روزگی گفت...
ا.ت : .....
جونگکوک: .....‌
تهیونگ : ......
یونا : .......
ا.ت : جیغغغغغغغغغغغغغغ

وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم خواب بود..سریع بلند شدم و با خودم گفتم خواب بود؟؟ وقتی جونگکوک برمیگشت سمتم اومد و گفت..
کوک : بچه ی تهیونگ و یونا بدنیا اومد امروز باید بریم به دیدنش.
ا.ت : بچه...میمون که نیست؟
کوک : بچه میمون؟
ا.ت : هیچی هیچی الان آماده میشم.


وقتی آماده شدم به سمت خونه ی تهیونگ و یونا رفتیم و وقتی در رو باز کرد خواهرم رو محکم بغل کردم و با توجه به تهیونگ که سلام داد بهم من نادیدش گرفتم رفتم بالا ببینم این بچه کجاست که وقتی دیدمش قلبم اکلیلی شد."خدارو شکر بچه میمون نیستی" به سمتش رفتم و بغلش کردم و شروع به گریه کردن کرد."بابا یه لحظه یه ثانیه هم نشد که گریه کردی"
ادامش تو کامنتا
دیدگاه ها (۹)

نظراتتون درباره ی فیک 'I fell in love with someone' چطور بو...

My attractive vampire🩸🖤 (P16)از زبان تهیونگ : سوار ماشینم شد...

"I fell in love with someone'' (P145)CHAPTER : 2سول رو گذاشت...

"I fell in love with someone'' (P144)CHAPTER : 2"یهو ا.ت از ...

اسم فیک : هرزه ی حکومتی ☆تعداد پارت: نا معلوم ☆ژانر : عاشقان...

پارت ۹۶ فیک ازدواج مافیایی

"سرنوشت "p,35..ساعت ۳ صبح .....با حس باد سردی چشمامو باز کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط