"لجبازی"
"لجبازی"
part:27
نفسمو فرستادم بیرون و از روی تخته سنگ بلند شدم بهتر بود برم کمی قدم بزنم،از بین دانش آموزایی که داشتن چادر درست میکردن رد شدم متوجه کنایه های سوجین و اون اکیپ رو مخش شدم.
سوجین:توروخدا نگاش کن انگار اومده خونه خالش
توجه ای به حرف سوجین نکردم، هندزفری هامو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و با گذاشتن یه آهنگ راک قدیمی لبخند بزرگی روی لبم نشستم،صدای هندزفری رو تا آخر کردم و قدم میزدم،چند دقیقه درحال قدم زدن بود،اهنگو قطع کردم.با دیدن جیمین که داشت با ورودی جنگل ممنوعه نگاه میکردم رفتم سمتش
ا.ت:چیز جالبی اینجا دیدی؟
جیمین؛ نه فقط برام جای سواله که چرا به اینجا میگن جنگل نفرین شده تو میدونی؟
میدونستم ولی علاقه ای هم به گفتنش نداشتم چون باعت ترسم میشد.
جیمین:اگه چیزی نمیدونی میتونم خودم برم برسی کنم ببینم چرا به این قسمت جنگل میگن ممنوعه!
این پسر دیوونه شده فک کنم میخواست بمیره ،دستی لای موهام کشیدم
ا.ت:میخوای بدونی چرا به اینجا میگن جنگل ممنوعه
چشمام کنجکاوانه بهم خیره شده بودن ولی صورتش حالت بی تفاوتی داشت.
ا.ت:این داستان از اونجایی شروع میشه که یه دختر بخاطر خیانت عشقش توی این جنگل خودکشی میکنه
جیمین:خودکشی!
نفسمو فرستادم بیرون
ا.ت:اره خودکشی.
چیزی نگفت و به فکر فرو رفت.
ا.ت: بعد از اون روحش توی این جنگل سرگردون میمونه و هرکی پاشو بزاره توی این قسمت از جنگل توسط اون روح کشته میشه
خندید اونم بلند بلند!
ا.ت:چیزه خنده داریه
جیمین:نه ولی با عقل جور در نمیاد چطوری یه روح میتونه یه انسان رو بکشه آخه
سرمو تکون دادم
ا.ت:حالا که فهمیدی بهتره برگردیم
خواستم برگردم که دستمو گرفت
جیمین:کجا میری بچه
اه چرا همش بهم میگه بچه
ا.ت:من بچه نیستم اصلا چرا بهم میگی بچه
جیمین: چون فقط بچه هان که همچین داستان های خیالاتی رو باور میکنن
دستمو از دستش کشیدم بیرون و با خنده عصبی که ناشی از حرصم بود گفتم:
ا.ت:اگه حرفای منو باور نداری برو داخل جنگل خورده شدی به من مربوط نیست
خندید
جیمین:تو خیلی بامزه ای روح آدم نمیخوره
نفسمو فرستادم بیرون و دست به سینه خیرش شدم.اونم نگاهی به من انداخت و بی تفاوت رفت داخل جنگل ممنوعه، جا خوردم با حیرت به جای خالیش نگاه کردم، اگه اتفاقی براش بیوفته چی،اصلا به من چه من بهش گفتم نرو اون حرف تو کلش نمیرفت،با اضطراب و نگران به تابلوی ممنوعه نگاه کردم.چشمامو بستم و با ترس عجیبی که به دلم نشسته بود وارد جنگل شدم.اب دهنمو قورت دادم و چشمامو باز کردم
ا.ت: آقای پارک شما کجا هستین(یکم ترس)
ادامه دارد....
چند وقت برای این فیک شرط نمیزارم
part:27
نفسمو فرستادم بیرون و از روی تخته سنگ بلند شدم بهتر بود برم کمی قدم بزنم،از بین دانش آموزایی که داشتن چادر درست میکردن رد شدم متوجه کنایه های سوجین و اون اکیپ رو مخش شدم.
سوجین:توروخدا نگاش کن انگار اومده خونه خالش
توجه ای به حرف سوجین نکردم، هندزفری هامو از داخل جیب شلوارم بیرون آوردم و با گذاشتن یه آهنگ راک قدیمی لبخند بزرگی روی لبم نشستم،صدای هندزفری رو تا آخر کردم و قدم میزدم،چند دقیقه درحال قدم زدن بود،اهنگو قطع کردم.با دیدن جیمین که داشت با ورودی جنگل ممنوعه نگاه میکردم رفتم سمتش
ا.ت:چیز جالبی اینجا دیدی؟
جیمین؛ نه فقط برام جای سواله که چرا به اینجا میگن جنگل نفرین شده تو میدونی؟
میدونستم ولی علاقه ای هم به گفتنش نداشتم چون باعت ترسم میشد.
جیمین:اگه چیزی نمیدونی میتونم خودم برم برسی کنم ببینم چرا به این قسمت جنگل میگن ممنوعه!
این پسر دیوونه شده فک کنم میخواست بمیره ،دستی لای موهام کشیدم
ا.ت:میخوای بدونی چرا به اینجا میگن جنگل ممنوعه
چشمام کنجکاوانه بهم خیره شده بودن ولی صورتش حالت بی تفاوتی داشت.
ا.ت:این داستان از اونجایی شروع میشه که یه دختر بخاطر خیانت عشقش توی این جنگل خودکشی میکنه
جیمین:خودکشی!
نفسمو فرستادم بیرون
ا.ت:اره خودکشی.
چیزی نگفت و به فکر فرو رفت.
ا.ت: بعد از اون روحش توی این جنگل سرگردون میمونه و هرکی پاشو بزاره توی این قسمت از جنگل توسط اون روح کشته میشه
خندید اونم بلند بلند!
ا.ت:چیزه خنده داریه
جیمین:نه ولی با عقل جور در نمیاد چطوری یه روح میتونه یه انسان رو بکشه آخه
سرمو تکون دادم
ا.ت:حالا که فهمیدی بهتره برگردیم
خواستم برگردم که دستمو گرفت
جیمین:کجا میری بچه
اه چرا همش بهم میگه بچه
ا.ت:من بچه نیستم اصلا چرا بهم میگی بچه
جیمین: چون فقط بچه هان که همچین داستان های خیالاتی رو باور میکنن
دستمو از دستش کشیدم بیرون و با خنده عصبی که ناشی از حرصم بود گفتم:
ا.ت:اگه حرفای منو باور نداری برو داخل جنگل خورده شدی به من مربوط نیست
خندید
جیمین:تو خیلی بامزه ای روح آدم نمیخوره
نفسمو فرستادم بیرون و دست به سینه خیرش شدم.اونم نگاهی به من انداخت و بی تفاوت رفت داخل جنگل ممنوعه، جا خوردم با حیرت به جای خالیش نگاه کردم، اگه اتفاقی براش بیوفته چی،اصلا به من چه من بهش گفتم نرو اون حرف تو کلش نمیرفت،با اضطراب و نگران به تابلوی ممنوعه نگاه کردم.چشمامو بستم و با ترس عجیبی که به دلم نشسته بود وارد جنگل شدم.اب دهنمو قورت دادم و چشمامو باز کردم
ا.ت: آقای پارک شما کجا هستین(یکم ترس)
ادامه دارد....
چند وقت برای این فیک شرط نمیزارم
۱۱.۱k
۲۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.