"لجبازی "
"لجبازی "
Part:28
از کنارش رد شدم و جلوتر از اون حرکت کردم
۱ ساعت بعد
خسته شده بودم انگاری داشتیم دور خودمون میچرخیدم.چشمم خورد به تخته سنگ.
ا.ت: آقای پارک من احساس میکنم داریم دور خودمون میچرخیم این دفعه سومه که دارم این تخته سنگو میبینم
دستی لای موهاش کشید و خیلی جدی گفت:
جیمین:باید قبل از تاریکی هوا از اینجا بیایم بیرون!
نگاهی بهم انداخت
جیمین: چرا نشستی بلند شو وقت نداریم
اومد سمتم و بازومو توی دستش گرفت و بلندم کرد
جیمین:خانم کیم استراحت باشه برای بعدا
به حرفش گوش دادم و باهاش هم قدم شد
.نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هوا کاملا تاریک بود و بزور آدم میتونست جلو دیدشو ببینه. حیوانات تاریک با هیاهوی خود آرامش جنگل رو بهم میزدند گرک،جغد،خفاش
صدای جغد و زوزه ای گرگی خیلی رو مخم بودو ترسم رو بیشتر میکرد
ا.ت:آقای پارک من مطمئنم اینجا خورده میشیم!
جیمین:هیش نترس من کنارتم نمیزارم کسی بهت صدمه بزنه
با این حرفش همه ی ترسم ریخت و جاشو به دلگرمی داد،با دیدن یک کلبه که دوربرش پر بود از کلای زرد رنگ خوشحال لبخندی زدم،روبه روی کلبه یک چاه آب بود، دستمو از دست جیمین خارج کردم و به سمت چاه دویدم. سطل کنار چاه رو توی دستم گرفتم و انداختمش توی چاه با برخوردش با آب لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
ا.ت:ای خدا جونم آب داره(ذوق)
سطلو رو کشیدم بالا،لبمو به لبه سطل چسپوندم و کمی از خنک ترین و گواراترین آب دنیا خوردم.سطل رو گذاشتم و با استینم دور لیمو پاک کردم
ا.ت:آقای پارک شما تشنتون نیست؟
اومد سمتم و سطل رو از روی زمین برداشت و کمی از آب خورد.اطراف این کلبه هیچ درختی نبود درختا گردهم اطراف کلبه بودن، به آسمون نگاه کردم قرص کامل ماه باعث روشن شدن اینجا شده بود
جیمین: بهتره امشبو بریم داخل این کلبه و فردا که هوا روشن شد مسیرمون رو پیدا کنیم
رفت سمت کلبه و درشو باز کردم
جیمین: از خلوتی اینجا حدس زده بودم که کسی داخل کلبه نباشه
با فکر به همون روح آدم کش دویدم سمتش
ا.ت: آقای پارک نکنه این خونه ی همون روحه باشه
خندید و برای اینکه آرومم کنه گفت:
جبمین: اینجا هیچ روحی نیست تو بیخودی میترسی(لبخند)
وارد کلبه شد و منم پشت سرش وارد شدم،یک کلبه جمع جور که چندتا وسیله قدیمی توی خودش داشت.
ا.ت: اوم اینجا بغییر از دوتا پتو و یه چندتا خرت پرت چیزی نداره
جیمین: ولی بهتره از اینکه شبو بیرون بخوابیم
سرمو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم،جیمینم انگاری خیلی خسته بود.بدون برداشتن چیزی رفتم گوشه ی کلبه و نشستم،سرمو به پشت تیکه دادم و چشمامو بستم، با حس اینکه چیزی روم انداخته شده باشه لبخندی زدمو و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم
ادامه دارد.....
بالاخره زنده شدممم
شرط نداریم ولی لطفا حمایت کنید🌷
Part:28
از کنارش رد شدم و جلوتر از اون حرکت کردم
۱ ساعت بعد
خسته شده بودم انگاری داشتیم دور خودمون میچرخیدم.چشمم خورد به تخته سنگ.
ا.ت: آقای پارک من احساس میکنم داریم دور خودمون میچرخیم این دفعه سومه که دارم این تخته سنگو میبینم
دستی لای موهاش کشید و خیلی جدی گفت:
جیمین:باید قبل از تاریکی هوا از اینجا بیایم بیرون!
نگاهی بهم انداخت
جیمین: چرا نشستی بلند شو وقت نداریم
اومد سمتم و بازومو توی دستش گرفت و بلندم کرد
جیمین:خانم کیم استراحت باشه برای بعدا
به حرفش گوش دادم و باهاش هم قدم شد
.نمیدونم چند ساعت گذشته بود ولی هوا کاملا تاریک بود و بزور آدم میتونست جلو دیدشو ببینه. حیوانات تاریک با هیاهوی خود آرامش جنگل رو بهم میزدند گرک،جغد،خفاش
صدای جغد و زوزه ای گرگی خیلی رو مخم بودو ترسم رو بیشتر میکرد
ا.ت:آقای پارک من مطمئنم اینجا خورده میشیم!
جیمین:هیش نترس من کنارتم نمیزارم کسی بهت صدمه بزنه
با این حرفش همه ی ترسم ریخت و جاشو به دلگرمی داد،با دیدن یک کلبه که دوربرش پر بود از کلای زرد رنگ خوشحال لبخندی زدم،روبه روی کلبه یک چاه آب بود، دستمو از دست جیمین خارج کردم و به سمت چاه دویدم. سطل کنار چاه رو توی دستم گرفتم و انداختمش توی چاه با برخوردش با آب لبخند دندون نمایی زدم و گفتم
ا.ت:ای خدا جونم آب داره(ذوق)
سطلو رو کشیدم بالا،لبمو به لبه سطل چسپوندم و کمی از خنک ترین و گواراترین آب دنیا خوردم.سطل رو گذاشتم و با استینم دور لیمو پاک کردم
ا.ت:آقای پارک شما تشنتون نیست؟
اومد سمتم و سطل رو از روی زمین برداشت و کمی از آب خورد.اطراف این کلبه هیچ درختی نبود درختا گردهم اطراف کلبه بودن، به آسمون نگاه کردم قرص کامل ماه باعث روشن شدن اینجا شده بود
جیمین: بهتره امشبو بریم داخل این کلبه و فردا که هوا روشن شد مسیرمون رو پیدا کنیم
رفت سمت کلبه و درشو باز کردم
جیمین: از خلوتی اینجا حدس زده بودم که کسی داخل کلبه نباشه
با فکر به همون روح آدم کش دویدم سمتش
ا.ت: آقای پارک نکنه این خونه ی همون روحه باشه
خندید و برای اینکه آرومم کنه گفت:
جبمین: اینجا هیچ روحی نیست تو بیخودی میترسی(لبخند)
وارد کلبه شد و منم پشت سرش وارد شدم،یک کلبه جمع جور که چندتا وسیله قدیمی توی خودش داشت.
ا.ت: اوم اینجا بغییر از دوتا پتو و یه چندتا خرت پرت چیزی نداره
جیمین: ولی بهتره از اینکه شبو بیرون بخوابیم
سرمو تکون دادم و خمیازه ای کشیدم،جیمینم انگاری خیلی خسته بود.بدون برداشتن چیزی رفتم گوشه ی کلبه و نشستم،سرمو به پشت تیکه دادم و چشمامو بستم، با حس اینکه چیزی روم انداخته شده باشه لبخندی زدمو و اصلا نفهمیدم کی به خواب رفتم
ادامه دارد.....
بالاخره زنده شدممم
شرط نداریم ولی لطفا حمایت کنید🌷
۹.۰k
۲۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.