پارت ۴۱
پارت ۴۱
ددی_شوگره_اجباریه من
ساعت ۱۰ شب بود...
سانو زنگ زد به عاجوما
عاجوما:: جانم؟!
سانو:: تا کی باید تو این قبرستون بمونم؟؟!!
عاجوما:: تا وقتی ک سانامی مرخص بشه
سانو:: بلههه؟؟!! من اینجا نمیمونم...مردم از گرسنگی و خستگی
عاجوما:: بزار دو ساعت بشه ک رفتی
سانو:: بیشتراز یه ساعته بای...
عاجوما:
ای خدا الان پا میشه میاد بعد جیمین صگ میشه...عب نداره بزار بزنه تو سرش تا دلم خنک شه
جیمین:: شیومین؟!
شیومین:: جانم جیم...ا..ارباب😐
جیمین:: 😐😐 بینم امروز چرا اوسکل میزنی؟!
شیومین:: از بس هروز سانو و سانامیو از هم دیگه تو دعوا جدا میکنم...از بس جیغ میزنن..اذیت میکنن...کارامم زیاد شد...کلا این دوتا اوسکلم کردن
جیمین:: خیلی خب بسه
شیومین:: چشم
جیمین:: میتونی بری خونتون
شیومین:: واقعا؟! تا کی
جیمین:: مگ نگفتی مامانتو میخای ببری دکتر؟!
شیومین:: چ..چرا
جیمین:: خب برو کارات ک تموم شد بیا
شیومین:: چشم
سانو:: شام چی داریم؟!
شیومین:: ودف😐دختر چرا اومدی
سانو:: خسته شدم بابا
شیومین:: حالا کی پیش سانامیه؟! پرستار گف باید همراه داشته باشه
سانو:: یه نوکر براش بفرستین مگه من نوکرم...اونم نوکر اون هرزه...
جیمین:: شیومین
شیومین:: جانم😐
جیمین:: تو برو خونتون...
شیومین:: خدافظ...
شیومین زودی رفت...
جیمینم رفت وایساد پیش سانو
یه کشیده خابوند تو گوشش...
سانو:: حیییییی😳🥺
جیمین:: ک از دستورای من سرپیچی میکنی...الان خودم آدمت میکنم...
سانو افتاد ب پای جیمین...
سانو:: ا..اوپااا ن..نه ارباب خواهش میکنم..کاریم نداشته باش..حق..حق ب..ببخشید...اوماااا تو یچیزی بهش بگوووو..حق..حق😭
عاجوما اومد و وایساد...
عاجوما:: هرچی بشه حقته...جیمین پسرم..خاهش میکنم اینبارو...فقط اینبارو بخاطر من ببخشش و کاریش نداشته باش...خاهش میکنم
جیمین بی تفاوت از پیششون رفت و نشست رو کاناپه...
سانو هم زودی رفت تو اتاق و درو قفل کرد...
عاجوما هم با تأسف رفت تو آشپزخونه و شروع کرد ب جمع کردن ظروف شام...
چند مین بعد میز شام رو چید و جیمینو صدا کرد
جیمین رفت نشست رو صندلی...
جیمین:: دخترت نمیاد بخوره؟!
عاجوما:: ن میترسه...حالا حالاها از اتاق نمیاد بیرون...
جیمین:: از صب تا الان اعصاب ندارم... انگار یچیزی درست نیست...یچیزی کم شده از اینجا...
عاجوما:: حالا سانامی درست نیست و نبودش اینجا باعث شده ک حس کنی یچیزی از زندگیت کمه...
جیمین:: بلهه؟؟!!
عاجوما:: هعف...حتی اگه بهش پی ببری بازم خودتو مجبور میکنی که باهاش بد باشی
جیمین:: هیچ حسی بهش ندارم... هیچوقت هم ب اون با هرکسی دیگه علاقه مند نمیشم اینو تو کلت فرو کن
عاجوما:: باشه..ولی سانامی برای هممون یکی دیگس...
جیمین:: مهم نیست..اون یه برده سادس
عاجوما:: تا کِی نگهش میداری؟!
جیمین:: نمیدونم،فعلا اشغال نشد ک بندازمش دور...
عاجوما:: میشه وقتی ازش زده شدی یه خونه بگیری بزاریش توش و خرجشو بدی،الان تنها آرزوم اینکه سانامی زندگی خوبی داشته باشه...
جیمین:: چرا من باید این کارو کنم؟!
عاجوما:: خب اون برات الان سود داره...هیچ دوس ندارم اینو بگم ولی...
اگه خودش جایی میرفت ک ب عنوان وسیله لذت برای بقیه مردا ب دلخواهش استفاده میشد الان درآمد داشت...بعد میتونست بره جایی ک دست هیچکس بهش نرسه...
جیمین:: اینجا زیاد بهش بد نمیگذره ک..خوب غذا بهش میدیم...گفتم چیزایی که میخادو براش بخرن...جشن گرفتم براش و...کاملا برعکس بقیه دخترای قبلا...
عاجوما:: آره ولی اون بزور میخوره...با درد میخابه...بی میل ب چیزایی ک داره نگا میکنه و ازشون استفاده میکنه...اون ازادی رو میخواد
جیمین:: بسه دیگه
عاجوما:: هعف...باشه...
بیست مین بعد شامشونو تموم کردن...
جیمین دستاشو شست و رفت تو اتاقش...
چشمش به چیزی ک رو میزش برق میخورد افتاد
رفت و بلندش کرد...یه گردنبند نقره بود ک میدونست مال سانامیه...
گذاشتش تو کشو ک بعد بهش بدش
رفت رو تختش دراز کشیدو ب سقف زل زد...
تا کم کم خوابش برد...
ددی_شوگره_اجباریه من
ساعت ۱۰ شب بود...
سانو زنگ زد به عاجوما
عاجوما:: جانم؟!
سانو:: تا کی باید تو این قبرستون بمونم؟؟!!
عاجوما:: تا وقتی ک سانامی مرخص بشه
سانو:: بلههه؟؟!! من اینجا نمیمونم...مردم از گرسنگی و خستگی
عاجوما:: بزار دو ساعت بشه ک رفتی
سانو:: بیشتراز یه ساعته بای...
عاجوما:
ای خدا الان پا میشه میاد بعد جیمین صگ میشه...عب نداره بزار بزنه تو سرش تا دلم خنک شه
جیمین:: شیومین؟!
شیومین:: جانم جیم...ا..ارباب😐
جیمین:: 😐😐 بینم امروز چرا اوسکل میزنی؟!
شیومین:: از بس هروز سانو و سانامیو از هم دیگه تو دعوا جدا میکنم...از بس جیغ میزنن..اذیت میکنن...کارامم زیاد شد...کلا این دوتا اوسکلم کردن
جیمین:: خیلی خب بسه
شیومین:: چشم
جیمین:: میتونی بری خونتون
شیومین:: واقعا؟! تا کی
جیمین:: مگ نگفتی مامانتو میخای ببری دکتر؟!
شیومین:: چ..چرا
جیمین:: خب برو کارات ک تموم شد بیا
شیومین:: چشم
سانو:: شام چی داریم؟!
شیومین:: ودف😐دختر چرا اومدی
سانو:: خسته شدم بابا
شیومین:: حالا کی پیش سانامیه؟! پرستار گف باید همراه داشته باشه
سانو:: یه نوکر براش بفرستین مگه من نوکرم...اونم نوکر اون هرزه...
جیمین:: شیومین
شیومین:: جانم😐
جیمین:: تو برو خونتون...
شیومین:: خدافظ...
شیومین زودی رفت...
جیمینم رفت وایساد پیش سانو
یه کشیده خابوند تو گوشش...
سانو:: حیییییی😳🥺
جیمین:: ک از دستورای من سرپیچی میکنی...الان خودم آدمت میکنم...
سانو افتاد ب پای جیمین...
سانو:: ا..اوپااا ن..نه ارباب خواهش میکنم..کاریم نداشته باش..حق..حق ب..ببخشید...اوماااا تو یچیزی بهش بگوووو..حق..حق😭
عاجوما اومد و وایساد...
عاجوما:: هرچی بشه حقته...جیمین پسرم..خاهش میکنم اینبارو...فقط اینبارو بخاطر من ببخشش و کاریش نداشته باش...خاهش میکنم
جیمین بی تفاوت از پیششون رفت و نشست رو کاناپه...
سانو هم زودی رفت تو اتاق و درو قفل کرد...
عاجوما هم با تأسف رفت تو آشپزخونه و شروع کرد ب جمع کردن ظروف شام...
چند مین بعد میز شام رو چید و جیمینو صدا کرد
جیمین رفت نشست رو صندلی...
جیمین:: دخترت نمیاد بخوره؟!
عاجوما:: ن میترسه...حالا حالاها از اتاق نمیاد بیرون...
جیمین:: از صب تا الان اعصاب ندارم... انگار یچیزی درست نیست...یچیزی کم شده از اینجا...
عاجوما:: حالا سانامی درست نیست و نبودش اینجا باعث شده ک حس کنی یچیزی از زندگیت کمه...
جیمین:: بلهه؟؟!!
عاجوما:: هعف...حتی اگه بهش پی ببری بازم خودتو مجبور میکنی که باهاش بد باشی
جیمین:: هیچ حسی بهش ندارم... هیچوقت هم ب اون با هرکسی دیگه علاقه مند نمیشم اینو تو کلت فرو کن
عاجوما:: باشه..ولی سانامی برای هممون یکی دیگس...
جیمین:: مهم نیست..اون یه برده سادس
عاجوما:: تا کِی نگهش میداری؟!
جیمین:: نمیدونم،فعلا اشغال نشد ک بندازمش دور...
عاجوما:: میشه وقتی ازش زده شدی یه خونه بگیری بزاریش توش و خرجشو بدی،الان تنها آرزوم اینکه سانامی زندگی خوبی داشته باشه...
جیمین:: چرا من باید این کارو کنم؟!
عاجوما:: خب اون برات الان سود داره...هیچ دوس ندارم اینو بگم ولی...
اگه خودش جایی میرفت ک ب عنوان وسیله لذت برای بقیه مردا ب دلخواهش استفاده میشد الان درآمد داشت...بعد میتونست بره جایی ک دست هیچکس بهش نرسه...
جیمین:: اینجا زیاد بهش بد نمیگذره ک..خوب غذا بهش میدیم...گفتم چیزایی که میخادو براش بخرن...جشن گرفتم براش و...کاملا برعکس بقیه دخترای قبلا...
عاجوما:: آره ولی اون بزور میخوره...با درد میخابه...بی میل ب چیزایی ک داره نگا میکنه و ازشون استفاده میکنه...اون ازادی رو میخواد
جیمین:: بسه دیگه
عاجوما:: هعف...باشه...
بیست مین بعد شامشونو تموم کردن...
جیمین دستاشو شست و رفت تو اتاقش...
چشمش به چیزی ک رو میزش برق میخورد افتاد
رفت و بلندش کرد...یه گردنبند نقره بود ک میدونست مال سانامیه...
گذاشتش تو کشو ک بعد بهش بدش
رفت رو تختش دراز کشیدو ب سقف زل زد...
تا کم کم خوابش برد...
۵۱.۳k
۱۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.