P
P8🍯
&لطفا ازتون خواهش میکنم
-باشه من میرم اما توم باید با من بیای
&م...من؟
-اره
&ک...جا
-دنبالم بیا
&چشم{با ترس و کشون کشون دنبالش میره}
-چرا اینقدر اروم میای
& معذرت میخوام{سرعتشو بیشتر کرد اما به خاطر اینکه کتک خورده بود چند قدم بعد رو پله ها افتاد}
-لارا لارا چیشد{نگران میاد سمتش}
&اخ چیزی نیست ببخشید{بزور میخواد بلند بشه}
-وایسا بزار کمکت کنم{اروم بلندش میکنه}
&ممنون{ازش فاصله میگیره و از پله ها پایین میاد}
-بیا بشین برات غذا بکشم
&ممنون اشتها ندارم
-ازت سوال نپرسیدم گفتم بیا
&چشم معذرت میخوام {میشینه پشت میز}
-بیا{غذارو گذاشت جلوش}
لارا« غذای که اجوما پخته بود غذای مورد علاقه ی مامانم بود اون خیلی خوشمزه درستش میکرد خیلی دلم براش تنگ شده با دیدین غذا ناخوداگاه اشکام سرازیر شد اما بی صدا اشک میریختم که بابا عصبی نشه این یه ماه بجز کتک و داد و دعوا چیز دیگه ی ازش ندیدم امروز خیلی زیاد پیش رفت تا حالا اینقدر نزده بودتم که بیهوش بشم خیلی ازش میترسم فک میکنم هر لحظه ممکنه کتکم بزنه و سرم فریاد بکشه تو فکر بودم که با سدای بابام به خودم اومدم
-لارا؟
&بله{اشکاشو پاک میکنه و سرشو میاره بالا}
-خوبی؟
&بله
-چیشد یهو درد داری؟
&نه
-پس چته؟
&چیزی نیست{شروع میکنه به خوردن غذا}
-{بلند میشه و میاد میشینه صندلی کناریش}
&{معذب میشه و تو خودش جمع میشه و تند تند غذاشو تموم میکنه و میزاره تو سینک} ممنون
-کجا میری
&اتاقم
-درد نداری؟ نمیخوای زخماتو پانسمان کنم؟
&نیازی نیست{سریع میره تو اتاقش}
-این چرا اینطوری کرد {تو دلش}
لارا«خیلی بدنم درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم تمام بدنم کبود بود هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم تنها فکری که به ذهنم رسید را این بود که برم حموم و با اب گرم بدنمو بشورم رفتم تو حموم اتاقم اول رفتم تو رخکن لباسامو در آوردم و وایسادم رو به روی آیینه قدی رخکن تمام بدنم کبود شده بود خیلی ترسناک بود وقتی خودمو اونجوری دیدم یه لحظه جیغ بلندی کشیدم و بعدش جولی دهنمو گرفتم و نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن
جیمین«نشسته بودم داشتم فیلم میدیدم که یهو صدای جیغ بلندی رو از اتاق لارا شنیدم بدو بدو رفتم بالا تو اتاقش که دیدم تو اتاق نیست اولش ترسیدم بعدش دیدم چراغ حموم روشنه رفتم پشت در حموم و در زدم
-لارا لارا چیشد
&چیزی نیست{گریه}
-داری گریه میکنی چیشده درو باز کن
&چیزی نیست بابا
-دارم میام تو
&نه لباس ندارم
-لباساتو بپوش بیا بیرون زود
&{لباساشو پوشید و رفت بیرون}
-چیشده لارا
&اتفاق خاصی نیوفتاده
-پس چرا اونجوری جیغ کشیدی
&یه لحظه ترسیدم
-از چی؟
&خودم
-چی؟
&وقتی خودمو تو آیینه دیدم از خودم ترسیدم
-متوجه نمیشم از چی خودت ترسیدی
&از بدنم
-مگه بدنت چشه
&هیچی
-دراز بکش رو تخت
&برای چی
-میخوام بدنتو چک کنم ببینم ار چیش اینطوری ترسیدی
&نه نه تروخدا نه
{میخواد ار اتاق بره بیرون و جیمین با یه دست میگیرتش و میخوابونتش رو تخت و لباساشو میزنه بالا }
-اینا....اینا دیگه چین چیکار کردی لارا؟
&هیچی به خدا
-پس این حجم از کبودی چیه رو بدنت
&به خدا من هیچ کاری نکردم{ترس گریش میگیره}
-یعنی....یعنی اینا کار منه{حالش بد میشه و میوفته زمین}
&بابا بابا چیشد{سریع از رو تخت بلند میشه و میره پیشش}
-لارا
&بله
-دیشب چیشد من اصلا چیزی یادم نمیاد
&هیچی{سرشو میندازه پایین}
-بگو لارا
ادامه دارد...
&لطفا ازتون خواهش میکنم
-باشه من میرم اما توم باید با من بیای
&م...من؟
-اره
&ک...جا
-دنبالم بیا
&چشم{با ترس و کشون کشون دنبالش میره}
-چرا اینقدر اروم میای
& معذرت میخوام{سرعتشو بیشتر کرد اما به خاطر اینکه کتک خورده بود چند قدم بعد رو پله ها افتاد}
-لارا لارا چیشد{نگران میاد سمتش}
&اخ چیزی نیست ببخشید{بزور میخواد بلند بشه}
-وایسا بزار کمکت کنم{اروم بلندش میکنه}
&ممنون{ازش فاصله میگیره و از پله ها پایین میاد}
-بیا بشین برات غذا بکشم
&ممنون اشتها ندارم
-ازت سوال نپرسیدم گفتم بیا
&چشم معذرت میخوام {میشینه پشت میز}
-بیا{غذارو گذاشت جلوش}
لارا« غذای که اجوما پخته بود غذای مورد علاقه ی مامانم بود اون خیلی خوشمزه درستش میکرد خیلی دلم براش تنگ شده با دیدین غذا ناخوداگاه اشکام سرازیر شد اما بی صدا اشک میریختم که بابا عصبی نشه این یه ماه بجز کتک و داد و دعوا چیز دیگه ی ازش ندیدم امروز خیلی زیاد پیش رفت تا حالا اینقدر نزده بودتم که بیهوش بشم خیلی ازش میترسم فک میکنم هر لحظه ممکنه کتکم بزنه و سرم فریاد بکشه تو فکر بودم که با سدای بابام به خودم اومدم
-لارا؟
&بله{اشکاشو پاک میکنه و سرشو میاره بالا}
-خوبی؟
&بله
-چیشد یهو درد داری؟
&نه
-پس چته؟
&چیزی نیست{شروع میکنه به خوردن غذا}
-{بلند میشه و میاد میشینه صندلی کناریش}
&{معذب میشه و تو خودش جمع میشه و تند تند غذاشو تموم میکنه و میزاره تو سینک} ممنون
-کجا میری
&اتاقم
-درد نداری؟ نمیخوای زخماتو پانسمان کنم؟
&نیازی نیست{سریع میره تو اتاقش}
-این چرا اینطوری کرد {تو دلش}
لارا«خیلی بدنم درد میکرد نمیتونستم تکون بخورم تمام بدنم کبود بود هیچ کاری هم نمیتونستم بکنم تنها فکری که به ذهنم رسید را این بود که برم حموم و با اب گرم بدنمو بشورم رفتم تو حموم اتاقم اول رفتم تو رخکن لباسامو در آوردم و وایسادم رو به روی آیینه قدی رخکن تمام بدنم کبود شده بود خیلی ترسناک بود وقتی خودمو اونجوری دیدم یه لحظه جیغ بلندی کشیدم و بعدش جولی دهنمو گرفتم و نشستم رو زمین و شروع کردم به گریه کردن
جیمین«نشسته بودم داشتم فیلم میدیدم که یهو صدای جیغ بلندی رو از اتاق لارا شنیدم بدو بدو رفتم بالا تو اتاقش که دیدم تو اتاق نیست اولش ترسیدم بعدش دیدم چراغ حموم روشنه رفتم پشت در حموم و در زدم
-لارا لارا چیشد
&چیزی نیست{گریه}
-داری گریه میکنی چیشده درو باز کن
&چیزی نیست بابا
-دارم میام تو
&نه لباس ندارم
-لباساتو بپوش بیا بیرون زود
&{لباساشو پوشید و رفت بیرون}
-چیشده لارا
&اتفاق خاصی نیوفتاده
-پس چرا اونجوری جیغ کشیدی
&یه لحظه ترسیدم
-از چی؟
&خودم
-چی؟
&وقتی خودمو تو آیینه دیدم از خودم ترسیدم
-متوجه نمیشم از چی خودت ترسیدی
&از بدنم
-مگه بدنت چشه
&هیچی
-دراز بکش رو تخت
&برای چی
-میخوام بدنتو چک کنم ببینم ار چیش اینطوری ترسیدی
&نه نه تروخدا نه
{میخواد ار اتاق بره بیرون و جیمین با یه دست میگیرتش و میخوابونتش رو تخت و لباساشو میزنه بالا }
-اینا....اینا دیگه چین چیکار کردی لارا؟
&هیچی به خدا
-پس این حجم از کبودی چیه رو بدنت
&به خدا من هیچ کاری نکردم{ترس گریش میگیره}
-یعنی....یعنی اینا کار منه{حالش بد میشه و میوفته زمین}
&بابا بابا چیشد{سریع از رو تخت بلند میشه و میره پیشش}
-لارا
&بله
-دیشب چیشد من اصلا چیزی یادم نمیاد
&هیچی{سرشو میندازه پایین}
-بگو لارا
ادامه دارد...
- ۵.۵k
- ۲۴ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط