خداحافظ دلبر بخش اول
همه میدونن ما خیلی ساله تو آسایشگاهیم جمشید ...
ما قبل همه اومدیم ...
واسه خودمون پخُی بودیم ،
یعنی فارسیمون خوب بود،
یه دستی هم تو ریاضی داشتیم ...
تقلید صدا،
گروه سرود،
مسابقات خط،
نقاشی،
همه چی اول میشدیم ...
راه میرفتیم، گردن افراشته این ور حیاط به اون ور،
تو بگی اگه انقده محل به دنیا میذاشتیم ....
یادته ...؟
یادت رفته از بس دیگه نبودیم ...
جوون اول آسایشگاه بودیم ،
تا دلبر اومد ...
گفتیم خب منطقیه دیگه ،
یه خانومی با این کمالات،
بافتنی،
لاک قرمز،
خوشگل عین ماه،
مام که اونجور،
باید عاشقش شیم دیگه ...
اومد قبل اینکه سلام کنه،
گفتیم شمایلت چه نیکوست ،
خندید گفت : مال شما بهتره ...
رفت ...
هفته بعد باز دیدیمش گفتیم اسمت چی بود؟
گفت : #دلبر_که_جان_فرسود_از_او
گفتیم مگه تو هم بلدی؟
گفت : اسممه ...
رفت ...
عین رفتن جان از بدن دیدم که جانم میرود ...
از فردا دیگه نشد از یادش منفک بشیم ...
هی نگاش کردیم،
نشستیم رو به روش،
هی از دور پاییدیم ،
واسش زیر لبی دو بیتی گفتیم،
رفت و اومد کردیم،
طنز پارسی انداختیم در جلوت و خلوت ،
راه رفتیم رو ریل،
نی لبک مهره های پشت،
کودکانه توامان آغوش خویش ،
وقتی کسی حواسش نبود،
تو گرما و سرما،
شبان و روزا،
پشت خط موزاییکا،
جلو شمشادا،
وایساده خوابیدنا،
نیمه شبا،
قمر ها،
عقرب ها،
دو سیگار یه کبریتا،
تورم خیلی اسیر کردیم،
باس ببخشی ...
اما نحسی افتاده بود ،
هر چی آب می جُستیم تشنگی گیرمون می اومد
واسه چی ...!؟
تو فهمیدی...؟
ادامه در پست بعدی ........
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.