رویای غیرممکن فصل1 پارت22 قسمت1
#رویای_غیرممکن #فصل1 #پارت22 #قسمت1
امروز ساعت هفت صبح از خواب بلند شدم چون باید این سه ماه رو در حد مرگ کار کنیم البته میدونم زندگیم تا زمانی که آیدلم همینه ولی خب این سه ماه خیلی مهمه.
لیسا وفتی دید من بیدارم گفت : چه زود پاشدی 45 دقیقه دیگه وقت داشتی.
_ خب من اینطوری راحت ترم؛ خب لیسا تو چرا زودتر از همه بلند شدی؟
+... راستش خودمم نمیدونم ولی اینطوری عادت کردم. :-):-)
(همزمان خوابگاه بی تی اس _ داستان از زبون تهیونگ)
نمیدونم چرا ولی امروز خیلی زودتر بلند شدم معمولا منو بزاری تا ساعت 2 ظهر میخوابم ولی امروز ساعت هفت صبحه و من از ساعت شیش و نیم بیدارم و الان دارم دنبال یه چیزی تو یخچال واسه خوردن هستم. نمیدونم چقدر سر و صدا کرده بودم که صدای جینو پشت سرم شنیدم که میگفت : چیشده؛ گشنگی باعث شده هفت صبح از خواب بلند شی؟ آروم گفتم : نه... به خاطر گشنگی بلند نشدم... اصلا به خاطر یه چیزی زودتر از خواب بلند نشدم... راستش گشنم نیست ولی همینطوری میخوام یه چیزی بخورم. جین متعجب نگاه کرد و گفت : چچییی؟؟ تو به خاطر چیز خاصی از خواب بلند نشدی؟؟ یعنی تو بخاطر هیچی از خواب بلند شدی خودشم ساعت هفت صبح... مگه همچین چیزی هم ممکنه؟؟؟ مطمئنی حالت خوبه؟؟ یکمی فکر کردم... واقعا حالم خوب بود؟... نمیدونم... جین که دید جواب نمیدم و مثل آدمای دیوونه و افسرده به روبرو زل زدم؛ نگران شد و دستمو گرفت و منو کشید کنار و از تو یخچال یه تکه کیک شکلاتی در آورد و در یخچال بست و کیک رو جلوم گرفت. اگه یه روز عادی بود و اینکارو با من میکرد کیک دو ثانیه ای توی معدم بود ولی چون الان داشتم با مغزمو قلبم سر و کله میزدم حواسم نبود تو دنیای واقعی چی میگذره. جین دیگه واقعا نگران شده بود پس رفت تا قهوه درست کنه ولی من همچنان داشتم فکر کنم داره چه اتفاقی واسم میفته؟ ... جین قهوه رو درست کرد و یه لیوان برای خودش و یه لیوان برای من ریخت و لیوانارو گذاشت رو میز و دستمو کشید و منو رو صندلی نشوند خودشم روبروم نشست و ازم پرسید : داری درباره سارا فکر میکنی؟ با شنیدن اسم سارا ناخودآگاه از افکارم بیرون دراومدم و به جین که روبروم نشسته نگاه میکنم... از خودم پرسیدم : چرا من رو صندلیم؟ این قهوه از کجا پیداش شده؟ که یهو با نعره جین که میگفت : تتههییووننگگ! کجایی؟ چیشده؟ بگو چون دارم میمیرم.؛ از افکارم بیرون اومدم و گفتم : نمیدونم... نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی کمه... یا انگار جای یه کسی خالیه...
+ههووفف تو بدجوری عاشق سارا شدی.
سارا... با شنیدن اسمش قلبم میلرزه...
+باز چیشد؟
ادامه اش جا نشد
امروز ساعت هفت صبح از خواب بلند شدم چون باید این سه ماه رو در حد مرگ کار کنیم البته میدونم زندگیم تا زمانی که آیدلم همینه ولی خب این سه ماه خیلی مهمه.
لیسا وفتی دید من بیدارم گفت : چه زود پاشدی 45 دقیقه دیگه وقت داشتی.
_ خب من اینطوری راحت ترم؛ خب لیسا تو چرا زودتر از همه بلند شدی؟
+... راستش خودمم نمیدونم ولی اینطوری عادت کردم. :-):-)
(همزمان خوابگاه بی تی اس _ داستان از زبون تهیونگ)
نمیدونم چرا ولی امروز خیلی زودتر بلند شدم معمولا منو بزاری تا ساعت 2 ظهر میخوابم ولی امروز ساعت هفت صبحه و من از ساعت شیش و نیم بیدارم و الان دارم دنبال یه چیزی تو یخچال واسه خوردن هستم. نمیدونم چقدر سر و صدا کرده بودم که صدای جینو پشت سرم شنیدم که میگفت : چیشده؛ گشنگی باعث شده هفت صبح از خواب بلند شی؟ آروم گفتم : نه... به خاطر گشنگی بلند نشدم... اصلا به خاطر یه چیزی زودتر از خواب بلند نشدم... راستش گشنم نیست ولی همینطوری میخوام یه چیزی بخورم. جین متعجب نگاه کرد و گفت : چچییی؟؟ تو به خاطر چیز خاصی از خواب بلند نشدی؟؟ یعنی تو بخاطر هیچی از خواب بلند شدی خودشم ساعت هفت صبح... مگه همچین چیزی هم ممکنه؟؟؟ مطمئنی حالت خوبه؟؟ یکمی فکر کردم... واقعا حالم خوب بود؟... نمیدونم... جین که دید جواب نمیدم و مثل آدمای دیوونه و افسرده به روبرو زل زدم؛ نگران شد و دستمو گرفت و منو کشید کنار و از تو یخچال یه تکه کیک شکلاتی در آورد و در یخچال بست و کیک رو جلوم گرفت. اگه یه روز عادی بود و اینکارو با من میکرد کیک دو ثانیه ای توی معدم بود ولی چون الان داشتم با مغزمو قلبم سر و کله میزدم حواسم نبود تو دنیای واقعی چی میگذره. جین دیگه واقعا نگران شده بود پس رفت تا قهوه درست کنه ولی من همچنان داشتم فکر کنم داره چه اتفاقی واسم میفته؟ ... جین قهوه رو درست کرد و یه لیوان برای خودش و یه لیوان برای من ریخت و لیوانارو گذاشت رو میز و دستمو کشید و منو رو صندلی نشوند خودشم روبروم نشست و ازم پرسید : داری درباره سارا فکر میکنی؟ با شنیدن اسم سارا ناخودآگاه از افکارم بیرون دراومدم و به جین که روبروم نشسته نگاه میکنم... از خودم پرسیدم : چرا من رو صندلیم؟ این قهوه از کجا پیداش شده؟ که یهو با نعره جین که میگفت : تتههییووننگگ! کجایی؟ چیشده؟ بگو چون دارم میمیرم.؛ از افکارم بیرون اومدم و گفتم : نمیدونم... نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی کمه... یا انگار جای یه کسی خالیه...
+ههووفف تو بدجوری عاشق سارا شدی.
سارا... با شنیدن اسمش قلبم میلرزه...
+باز چیشد؟
ادامه اش جا نشد
۱۷.۰k
۱۶ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.