عشق پنهانp11
عشق پنهانp11
(فلش زمانی به بعد از درس خواندن)
دامیان:انیا یه چیزی میخواستم بهت بگم... انیا:ها؟ البته بگو دامیان سان دامیان:من..... من...... دوست دارم از همون ترم 1 که دیدمت ازت خوشم اومد فقط نتونستم بهت بگم.... (دامیان سرخ میشه و انیا شوکه شده) دامیان:میدونم که میخوای بگی... (انیا وسط حرفش میپره) انیا:دامیان سان.... منم دوست دارم(نویسنده:انتظارشو نداشتید مگه نه😂) (دامیان شوکه شده) دامیان:جدی؟ انیا:اره دامیان سان من واقعا دوستت دارم دامیان:پس یعنی ما می توانیم.. (انیا باز وسط حرفش میپره) انیا:اره میتونیم قرار بزاریم، خب منم دیگه بر میگردم خونه زیاد هم دیر نشده. دامیان:با.... با... باشه فردا میبینمت انیا، انیا:بهم بگو انیا سان، دامیان:باشه انیا سان، انیا:باشه خداحافظ👋 دامیان:خداحافظ 👋 (بعد از رفتن انیا) دامیان :باورم نمیشه اونم دوسم داره
(انیا در راه خونه)
انیا:پس واقعا دوسم داشت ولی الکی لباس خواب گرفتم مهم نیست دفعه ی بعدی می پوشمش
(روز بعد در حیاط مدرسه)
(این داستان ادامه دارد✅)...
واقعا میدونستم انتظارشو نداشتید دامیان یهو به انیا بگه و انیا هم جواب مثبت بده پس بزارید توضیح بدم...
(فلش زمانی به 4 روز قبل) (حیاط مدرسه)
بکی:دیدی گفتم اون از تو خوشش میاد، انیا:واقعا هم دوسم داره راستش... منم بهش علاقه دارم (بکی ذوق میکنه) بکی:میدونستم پس بیا یه کاری کنیم بهت بگه، انیا:چیکار کنیم بکی:امممم اها بیا من پیشش جوری که بشنوه بگم که واسه ی امتحان های هفته دیگه مطمئنم که میاد میگه که بیا باهم درس بخونیم انیا:از کجا مطمئنی؟ بکی:چون میدونی که من از اون و اون از من بدش میاد. انیا:اها جواب میده؟ بکی:حتما امروز به راننده مون میگم زود تر بیاد تا اون تورو تنها ببینه و بیاد بهت بگه....
(نویسنده)
حالا فهمیدین 😂😂
(فلش زمانی به بعد از درس خواندن)
دامیان:انیا یه چیزی میخواستم بهت بگم... انیا:ها؟ البته بگو دامیان سان دامیان:من..... من...... دوست دارم از همون ترم 1 که دیدمت ازت خوشم اومد فقط نتونستم بهت بگم.... (دامیان سرخ میشه و انیا شوکه شده) دامیان:میدونم که میخوای بگی... (انیا وسط حرفش میپره) انیا:دامیان سان.... منم دوست دارم(نویسنده:انتظارشو نداشتید مگه نه😂) (دامیان شوکه شده) دامیان:جدی؟ انیا:اره دامیان سان من واقعا دوستت دارم دامیان:پس یعنی ما می توانیم.. (انیا باز وسط حرفش میپره) انیا:اره میتونیم قرار بزاریم، خب منم دیگه بر میگردم خونه زیاد هم دیر نشده. دامیان:با.... با... باشه فردا میبینمت انیا، انیا:بهم بگو انیا سان، دامیان:باشه انیا سان، انیا:باشه خداحافظ👋 دامیان:خداحافظ 👋 (بعد از رفتن انیا) دامیان :باورم نمیشه اونم دوسم داره
(انیا در راه خونه)
انیا:پس واقعا دوسم داشت ولی الکی لباس خواب گرفتم مهم نیست دفعه ی بعدی می پوشمش
(روز بعد در حیاط مدرسه)
(این داستان ادامه دارد✅)...
واقعا میدونستم انتظارشو نداشتید دامیان یهو به انیا بگه و انیا هم جواب مثبت بده پس بزارید توضیح بدم...
(فلش زمانی به 4 روز قبل) (حیاط مدرسه)
بکی:دیدی گفتم اون از تو خوشش میاد، انیا:واقعا هم دوسم داره راستش... منم بهش علاقه دارم (بکی ذوق میکنه) بکی:میدونستم پس بیا یه کاری کنیم بهت بگه، انیا:چیکار کنیم بکی:امممم اها بیا من پیشش جوری که بشنوه بگم که واسه ی امتحان های هفته دیگه مطمئنم که میاد میگه که بیا باهم درس بخونیم انیا:از کجا مطمئنی؟ بکی:چون میدونی که من از اون و اون از من بدش میاد. انیا:اها جواب میده؟ بکی:حتما امروز به راننده مون میگم زود تر بیاد تا اون تورو تنها ببینه و بیاد بهت بگه....
(نویسنده)
حالا فهمیدین 😂😂
۴.۹k
۲۴ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.