*my mafia friend*PT8
رفتم سمت اتاق تهیونگ و در زدم
^الان نه...
-هیونگ؟منم...
^ج.جونگکوک
-هوم.میتونم بیام تو؟
^ب.بیا
*ویو راوی*
کوک به ارومی در اتاقو بازکرد و وارد اتاق شد...نگاهشو به چشمای سرد و بی حس تهیونگ دادو گفت
-هیونگ...دلیلت چیه؟چرا رفتی...
^نمیتونم بهت بگم...
-تو قول داده بودی هرچی شد بهمون بگی...هممون قول دادیم...چرا پس بهش عمل نمیکنی؟
خیره شده بودن به چشمای هم دیگه که صدای یه ختر تجه هشون رو جلو کرد
دختر:عزیزم؟
پسر که توی شوک بود چند لحظه به هر دو نگاه کرد...
دختر:تهیونگا...دوستته؟
^ع.ا اره...
کوک که بغض کرده بود بلند شدو تعضیی کردو گفت
-جونگکوکم...از اشنایی باهاتون خوشبختم.
دختر:همینطور..رمنم سوجین هستم...
^کوک...منو سوجین ازدواج کردیم...
-خوبه..
-خب...دیگه...من برم.
سوجین:عه کجا...تازه اومدین که.
-باید یچیزی رو به تهیونگ میدادم. که دادم خدافظ
ازشون خداحافظی کردو از عارت خارج شد...اشک تا پشت پلکش جمع شده بود...سوار ماشینش شدو نفس عمیقی کشیدو به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد...کم کم گریش اوج گرفتو به هق هق افتاد...
شاید غیر قابل باور باشه اما مافیایی که یه روز سنگدل ترین ادم جهان بود الان داره بخاطر عشق گریه میکنه:)عشق میتونه همینقدر خطرناک باشه و همزمان لذت بخش...اشک هاش به پهنای صورتش میرختن...همینطور که گریه میکرد ماشینشو روشن کرد و حرکت کرد سمت جاده ای که همیشه میرفت اونجا تا ستاره هارو تماشا کنه...با بیشترین سرعت حرکت میکرد...بعد یک ربع رسید مایشنو کنار جاده پارک کردو رفت روی سقف ماشینش نشست و به اسمون خیره شده بود...همیشه اسمون بهش ارامش میداد...البته نه هر اسمونی اسمون چشمای معشوقش کسی که الان زندگی خودشو داره... همینجور که اشک میرخت اهنگی که همیشه وقتی ناراحت بود اون براش میخوند رو زمزمه کرد
Never mind, I’ll find someone like you
مشکلی نداره:)من یکی مثل تورو پیدا میکنم.
I wish nothing but the best for you too
من هیچ ارزویی ندارم.فقط بهترین هارو برای تو ارزو میکنم.
Don’t forget me, I beg
منو از یاد نبر...التماس میکنم
I’ll remember you said,
یادمه که تو گفتی
“Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead,
گاهی عشق جاودانه میشه گاهی هم در عوض صدمه میزنه
“Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead,
گاهی عشق جاودانه میشه گاهی هم در عوض صدمه میزنه
You know how the time flies
تو میدونی زمان چقدر زود میگذره...
Only yesterday was the time of our lives
فقط دیروز بود که زمان زندگیمون بود
We were born and raised In a summer haze
ما در یک مه تابستانی به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم
Bound by the surprise of our glory days
و غزق شکوه و زیبایی اون زندگی حیرت انگیز شده بودیم:)
I hate to turn up out of the blue uninvited
متنفرم که سر زده جایی برم
But I couldn’t stay away, I couldn’t fight it.
اما دیگه نمیتونست عقب وایسم و با خودم بجنگم
I had hoped you’d see my face
امیدوارم چهره ام رو دیده باشی
And that you’d be reminded that for me, it isn’t over
و بهت یاداوری شده باشه که این هنوز پایان نیست...
به اسمون زل زده بود...اشکاش همینطور از روی گونه هاش پایین میومدن... با خودش گفت
-اون اگه مال من باشه...جلوی راهم قرار میگیره...ولی چیشد؟
تنها چیزی که میخواست این بود که بهش بگن همه ی اتفاقات شوخی بوده...دلش میخواست توی بغل یکی گریه کنه بدون اینکه قضاوت بشه...دلش میخواست همه چی خوب بشه...
.
.
.
بیاین دور هم دیگه عر بزنیممم:)
موقع ی نوشتنش تا مرز گریه رو رفتمو برگشتم:) پس لطفا حمایتش کنین...به خاطر اشکای خودتونم که شده حمایتش کنین:)
^الان نه...
-هیونگ؟منم...
^ج.جونگکوک
-هوم.میتونم بیام تو؟
^ب.بیا
*ویو راوی*
کوک به ارومی در اتاقو بازکرد و وارد اتاق شد...نگاهشو به چشمای سرد و بی حس تهیونگ دادو گفت
-هیونگ...دلیلت چیه؟چرا رفتی...
^نمیتونم بهت بگم...
-تو قول داده بودی هرچی شد بهمون بگی...هممون قول دادیم...چرا پس بهش عمل نمیکنی؟
خیره شده بودن به چشمای هم دیگه که صدای یه ختر تجه هشون رو جلو کرد
دختر:عزیزم؟
پسر که توی شوک بود چند لحظه به هر دو نگاه کرد...
دختر:تهیونگا...دوستته؟
^ع.ا اره...
کوک که بغض کرده بود بلند شدو تعضیی کردو گفت
-جونگکوکم...از اشنایی باهاتون خوشبختم.
دختر:همینطور..رمنم سوجین هستم...
^کوک...منو سوجین ازدواج کردیم...
-خوبه..
-خب...دیگه...من برم.
سوجین:عه کجا...تازه اومدین که.
-باید یچیزی رو به تهیونگ میدادم. که دادم خدافظ
ازشون خداحافظی کردو از عارت خارج شد...اشک تا پشت پلکش جمع شده بود...سوار ماشینش شدو نفس عمیقی کشیدو به اشکاش اجازه ی جاری شدن داد...کم کم گریش اوج گرفتو به هق هق افتاد...
شاید غیر قابل باور باشه اما مافیایی که یه روز سنگدل ترین ادم جهان بود الان داره بخاطر عشق گریه میکنه:)عشق میتونه همینقدر خطرناک باشه و همزمان لذت بخش...اشک هاش به پهنای صورتش میرختن...همینطور که گریه میکرد ماشینشو روشن کرد و حرکت کرد سمت جاده ای که همیشه میرفت اونجا تا ستاره هارو تماشا کنه...با بیشترین سرعت حرکت میکرد...بعد یک ربع رسید مایشنو کنار جاده پارک کردو رفت روی سقف ماشینش نشست و به اسمون خیره شده بود...همیشه اسمون بهش ارامش میداد...البته نه هر اسمونی اسمون چشمای معشوقش کسی که الان زندگی خودشو داره... همینجور که اشک میرخت اهنگی که همیشه وقتی ناراحت بود اون براش میخوند رو زمزمه کرد
Never mind, I’ll find someone like you
مشکلی نداره:)من یکی مثل تورو پیدا میکنم.
I wish nothing but the best for you too
من هیچ ارزویی ندارم.فقط بهترین هارو برای تو ارزو میکنم.
Don’t forget me, I beg
منو از یاد نبر...التماس میکنم
I’ll remember you said,
یادمه که تو گفتی
“Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead,
گاهی عشق جاودانه میشه گاهی هم در عوض صدمه میزنه
“Sometimes it lasts in love but sometimes it hurts instead,
گاهی عشق جاودانه میشه گاهی هم در عوض صدمه میزنه
You know how the time flies
تو میدونی زمان چقدر زود میگذره...
Only yesterday was the time of our lives
فقط دیروز بود که زمان زندگیمون بود
We were born and raised In a summer haze
ما در یک مه تابستانی به دنیا اومدیم و بزرگ شدیم
Bound by the surprise of our glory days
و غزق شکوه و زیبایی اون زندگی حیرت انگیز شده بودیم:)
I hate to turn up out of the blue uninvited
متنفرم که سر زده جایی برم
But I couldn’t stay away, I couldn’t fight it.
اما دیگه نمیتونست عقب وایسم و با خودم بجنگم
I had hoped you’d see my face
امیدوارم چهره ام رو دیده باشی
And that you’d be reminded that for me, it isn’t over
و بهت یاداوری شده باشه که این هنوز پایان نیست...
به اسمون زل زده بود...اشکاش همینطور از روی گونه هاش پایین میومدن... با خودش گفت
-اون اگه مال من باشه...جلوی راهم قرار میگیره...ولی چیشد؟
تنها چیزی که میخواست این بود که بهش بگن همه ی اتفاقات شوخی بوده...دلش میخواست توی بغل یکی گریه کنه بدون اینکه قضاوت بشه...دلش میخواست همه چی خوب بشه...
.
.
.
بیاین دور هم دیگه عر بزنیممم:)
موقع ی نوشتنش تا مرز گریه رو رفتمو برگشتم:) پس لطفا حمایتش کنین...به خاطر اشکای خودتونم که شده حمایتش کنین:)
۱۱.۹k
۱۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.