*my mafia friend*PT9
تلفنش رو قطع کرد با دستش اشکاشو پاک کردو از روی سفق ماشن اومد پایین...سوار ماشن شدو حرکت کرد...حدود یکساعت توی راه بود اونم بخاطر ترافیک توی شهر...وقتی رسید...ماشینشو توی پارکینگ عارتش پارک کردو رفت تو...
-ن برگشتممم
گ:اوو میبینم که اجوشیمون برگشته...
-گامری شی توروخدا شما دیگه نگید
گ:چیزی شده کوک؟حالت خوبه؟
-اهوم(لبخند)
کوک رفت توی اتاقش لباساشو عوض کردو رفت توی اتاق سولار...
-میتون بیام تو؟
+اهوم حتما
-سولار فک کن سفرم کنسله
+واقعا؟چرا؟
-مشکلم اوکی شده
+خوبه...فضولی نباشه ها...ولی چشمات باد کرده و صدات گرفته میتونم به وضوح بفهمم که گریه کردی...
-اهوم...ولی بیا بیخیالش بشیم
+باشه
*تهیونگ ویو*
بعد رفتن کوک حالم واقعا بد شد...
سوجین:خوبی عزیزم؟چرا یهو حالت گرفته شد؟
^سوجینا...یکم نیاز دارم استراحت کنم...
سوجین:اهوم...شکلی نداره...
^ممنون
توی اتاق کارم نشسته بودم و به کوک فکر میکردم...به وقتی که بغض کرده بود...یه چشایی که تلاش به گریه نکردن داشتن...اون عجیب شده...اون گفت یا عاشق نمیشه یا وقتی عاشق شد واقعا عاشقی میکنه...
هه...شاید اون میخواد عاشق باشه...سیگارمو از کنار یزم برداشتمو روشنش کردم...پک های عمیقی بهش میزدم...اگه واقعا اون ازدواج رو قبول نمیکردم شاید همه چی بهتر بود...شاید هیچکدوون الان حالمون گرفته نبود...مبایلمو برداشتمو شمارهی یونگی هیونگو گرفتم...همیشه وقتی حالم بد بود باهاش حرف میزدم...بعد چندتا بوق جواب داد
^ا.الو هیونگ؟
&تهیونگ...تویی؟
^اهوم...هیونگ میشه همو ببینیم؟
&اهوم
^همونجای همیشگی
&الان حرکت میکنم
^میبینمت
&همینطور
تلفن رو قطع کردم...رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم...
-من دارم میرم بیرون یه سر
سوجین:این وقت شب؟گه قرار نبود مافیا بودنو کنار بزاری؟
-سوجین...بیخیال.فقط کار دارم
سوجین:باشه
از خونه رفتم بیرون و سوار اشنم شدمو حرکت کردم سمت همون جاده ای که همیشه با پسرا میرفتیم...
حدود نیم ساعت توی راه بودم...وقتی رسیدم دیدم یونگی هیونگ ماشینشو پارک کرده و منتظره از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشینش تقه ای به شیشه زدم..در ماشینو باز کردو پیاده شد
&سلام
^س.سلام
&قبل از هر چیزی...چرا اینجور چیزا رو از ما پنهون میکنی؟
^هیونگ نمیتونستم بگم...میترسیدم میترسیدم دیگه قبولم نداشته باشی
&فک نمیکنی اینجوری بدترش کردی؟فک نمیکنی که ماهممون نگران میشیم به یکی میگی رفتم مسافرت به اون یکی میگی پیش خانوادمم...چرا؟چرا به هممون واقعیت رو نگفتی؟
^ه.هیونگ(گریه)ب.ببخشیدد...
&اهوم...چیکار داشتی؟
^جونگکوک...اشب اومد پیشم...وقتی فهمید من ازدواج کردم انگار خورد تو پرش...حالش خوب نبود به وضوح میشد متوجه شد...احساس بدی دار شاید اگه...اگه از اول مخالفت میکردم این اتفق نمیوفتاد(گریه یسگی)
&اهوم...کاریش نمیشه کرد...باید صبر کنیم تا ببینیم چی پیش رومونه
^اون واقعا عاشق شده؟
&از کجا میدونی؟
^رفتاراش معلومه
&چه فایده وقتی کسی که عاشقش بود بهش دروغ گفت
*ویو راوی*
صدای زنگ مبایل یونگی بلند شدو جفتشون به خودشون اومدن
&او مبایلم داره زنگ میخوره
&بله مامان؟عا...اومدم..
&تهیونگا من باید برم
^باشه هیونگ...مراقب خودت باش..
یونگی سوار ماشینش شدو رفت تهیونگ نفسشو بیرون داد و هق هقاشو ازاد کرد...ابرای بهاری هم هراهش شروع به باریدن کردن...بارون همینطور شدت میگرفت تغریبا تموم لباساش خیس شده بود...قطره های اشکش با بارون مخلوت میشد...همینطور که هق هق میزد داد زد
^خدایااااااا...واقعا چرا مننننن؟؟؟؟من نمیخواممم دوستام ناراحت بشنننن نمیخوام کوکیی زجر بکشههه
همینجوری داد میزد...روی زانوهاش فرود اومد گریش اوج میگرفت و داد میزد انگار دیوونه شده بود... بارون تموم بدنشو خیس کرده بود...از روی زمین بلند شدو رفت سوار ماشینش شد...ماشینو روشن کرد...از ضبط ماشین اهنگی پخش شد که تموم خاطره هاشو بهش یاداوری کرد...
Look at the stars
به ستاره ها نگاه کن
look how they shine for you
ببین چجوری واست میدرخشن
And everything you do
و هرکاری که انجام میدی
Yeah, they were all yellow
آره همشون به رنگ زرده
I came along
من همراهت اومدم
I wrote a song for you
یه آهنگ واست نوشتم
And all the things you do
و تمام چیزهایی که انجام میدی
And it was called Yellow
اسمشون شد: "زرد"
So, then, I took my turn
پس من نوبتم رو گرفتم
Oh, what a thing to've done
چه کاری بهتر از این!
And it was all yellow
و همه ی اونا زد بودن
.
.
اسلاید دوم(استایل تهیونگ)
اسم اهنگ(yellow)
-ن برگشتممم
گ:اوو میبینم که اجوشیمون برگشته...
-گامری شی توروخدا شما دیگه نگید
گ:چیزی شده کوک؟حالت خوبه؟
-اهوم(لبخند)
کوک رفت توی اتاقش لباساشو عوض کردو رفت توی اتاق سولار...
-میتون بیام تو؟
+اهوم حتما
-سولار فک کن سفرم کنسله
+واقعا؟چرا؟
-مشکلم اوکی شده
+خوبه...فضولی نباشه ها...ولی چشمات باد کرده و صدات گرفته میتونم به وضوح بفهمم که گریه کردی...
-اهوم...ولی بیا بیخیالش بشیم
+باشه
*تهیونگ ویو*
بعد رفتن کوک حالم واقعا بد شد...
سوجین:خوبی عزیزم؟چرا یهو حالت گرفته شد؟
^سوجینا...یکم نیاز دارم استراحت کنم...
سوجین:اهوم...شکلی نداره...
^ممنون
توی اتاق کارم نشسته بودم و به کوک فکر میکردم...به وقتی که بغض کرده بود...یه چشایی که تلاش به گریه نکردن داشتن...اون عجیب شده...اون گفت یا عاشق نمیشه یا وقتی عاشق شد واقعا عاشقی میکنه...
هه...شاید اون میخواد عاشق باشه...سیگارمو از کنار یزم برداشتمو روشنش کردم...پک های عمیقی بهش میزدم...اگه واقعا اون ازدواج رو قبول نمیکردم شاید همه چی بهتر بود...شاید هیچکدوون الان حالمون گرفته نبود...مبایلمو برداشتمو شمارهی یونگی هیونگو گرفتم...همیشه وقتی حالم بد بود باهاش حرف میزدم...بعد چندتا بوق جواب داد
^ا.الو هیونگ؟
&تهیونگ...تویی؟
^اهوم...هیونگ میشه همو ببینیم؟
&اهوم
^همونجای همیشگی
&الان حرکت میکنم
^میبینمت
&همینطور
تلفن رو قطع کردم...رفتم توی اتاقمو لباسامو عوض کردم...
-من دارم میرم بیرون یه سر
سوجین:این وقت شب؟گه قرار نبود مافیا بودنو کنار بزاری؟
-سوجین...بیخیال.فقط کار دارم
سوجین:باشه
از خونه رفتم بیرون و سوار اشنم شدمو حرکت کردم سمت همون جاده ای که همیشه با پسرا میرفتیم...
حدود نیم ساعت توی راه بودم...وقتی رسیدم دیدم یونگی هیونگ ماشینشو پارک کرده و منتظره از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ماشینش تقه ای به شیشه زدم..در ماشینو باز کردو پیاده شد
&سلام
^س.سلام
&قبل از هر چیزی...چرا اینجور چیزا رو از ما پنهون میکنی؟
^هیونگ نمیتونستم بگم...میترسیدم میترسیدم دیگه قبولم نداشته باشی
&فک نمیکنی اینجوری بدترش کردی؟فک نمیکنی که ماهممون نگران میشیم به یکی میگی رفتم مسافرت به اون یکی میگی پیش خانوادمم...چرا؟چرا به هممون واقعیت رو نگفتی؟
^ه.هیونگ(گریه)ب.ببخشیدد...
&اهوم...چیکار داشتی؟
^جونگکوک...اشب اومد پیشم...وقتی فهمید من ازدواج کردم انگار خورد تو پرش...حالش خوب نبود به وضوح میشد متوجه شد...احساس بدی دار شاید اگه...اگه از اول مخالفت میکردم این اتفق نمیوفتاد(گریه یسگی)
&اهوم...کاریش نمیشه کرد...باید صبر کنیم تا ببینیم چی پیش رومونه
^اون واقعا عاشق شده؟
&از کجا میدونی؟
^رفتاراش معلومه
&چه فایده وقتی کسی که عاشقش بود بهش دروغ گفت
*ویو راوی*
صدای زنگ مبایل یونگی بلند شدو جفتشون به خودشون اومدن
&او مبایلم داره زنگ میخوره
&بله مامان؟عا...اومدم..
&تهیونگا من باید برم
^باشه هیونگ...مراقب خودت باش..
یونگی سوار ماشینش شدو رفت تهیونگ نفسشو بیرون داد و هق هقاشو ازاد کرد...ابرای بهاری هم هراهش شروع به باریدن کردن...بارون همینطور شدت میگرفت تغریبا تموم لباساش خیس شده بود...قطره های اشکش با بارون مخلوت میشد...همینطور که هق هق میزد داد زد
^خدایااااااا...واقعا چرا مننننن؟؟؟؟من نمیخواممم دوستام ناراحت بشنننن نمیخوام کوکیی زجر بکشههه
همینجوری داد میزد...روی زانوهاش فرود اومد گریش اوج میگرفت و داد میزد انگار دیوونه شده بود... بارون تموم بدنشو خیس کرده بود...از روی زمین بلند شدو رفت سوار ماشینش شد...ماشینو روشن کرد...از ضبط ماشین اهنگی پخش شد که تموم خاطره هاشو بهش یاداوری کرد...
Look at the stars
به ستاره ها نگاه کن
look how they shine for you
ببین چجوری واست میدرخشن
And everything you do
و هرکاری که انجام میدی
Yeah, they were all yellow
آره همشون به رنگ زرده
I came along
من همراهت اومدم
I wrote a song for you
یه آهنگ واست نوشتم
And all the things you do
و تمام چیزهایی که انجام میدی
And it was called Yellow
اسمشون شد: "زرد"
So, then, I took my turn
پس من نوبتم رو گرفتم
Oh, what a thing to've done
چه کاری بهتر از این!
And it was all yellow
و همه ی اونا زد بودن
.
.
اسلاید دوم(استایل تهیونگ)
اسم اهنگ(yellow)
۱۰.۶k
۲۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.