دلهر
# دلهر
part 25
خانم هه : خبری شده نوئل
تو و ایشون اینجا باهم ...
نوئل : چجوری بهتون بگم اخه اگه یکم اون مغزمو به کار نمیداختم الا اینجا نبودم و پروندم میرفت جز همون پرونده هایی که هنوز بازه
خانم هه : بیاید داخل برام توضیح بده ببینم دقیقا چه خبره اینجا
....
خانم هه : حالا از اول برا توضیح بده ببینم چخبره
نوئل : دیشب داشتم به گردنبنده نگاه میکرد اخه همه ی اتفاقات از پیدا کردن اون گردنبند شروع شد که متوجه ی یه اسمی روش شدم
وقتی اسمه رو سرچ کردم متوجه شدم این گردنبند مطعلق به یه دختر ده ساله بود که چهل سال پیش خیلی تصادفی توی یک حادثه مرده
والدینش هم بعد چند وقت از گذشت مرگ دخترش مردن
اونم کجا توی اون عمارت متروکه
بعد از چند ماه ساکنان جدیدی برای زندگی به اون عمارت میان
و اون ها بعد از چند ماه جسد غرق در خونشون وسط سالن اون عمارت پیدا میشه
اما جالب اینجاست اون بر اثر خفه گی مردن
پس اون همه اون اونجا چیکار میکرده
خلاصه وقتی اینا رو دیدم فهمیدم که خودمو توی چه دردسری انداختم
اما چرا اون همچین کار هایی میکنه
حتما باید دلیلی برای این کاراش داشته باشه
اصلا چرا همه چی از اون دختر ده ساله شروع شد مگه اون چیکار کرده بوده
سوال های زیادی توی ذهنم بود اما جوابش رو کسی نمیدونست
وقتی یکم بیشتر فکر کردم گفتم حتما باید ساکنان قدیمی اون محله اطلاعاتی راجب اون موجود عجیب داشته باشن
امروز صبح وقتی به اون محله رفتم
گشتم و گشتم و در قدیمی ترین خونه ی اونجا رو زدم که شاید جواب سوالاتم اونجا باشه
در توسط یه پیرزن که تقریبا بهش میخورد ۸۰ سالش باشه باز شد
اول هر چی خواهش کردم راضی نشد چیزی بهم بگه اما وقتی بهش گفتم که
چندین ساله با اون موجود سر و کار دارم
حیرت زده سمتم اومد و از اینکه تا الا زنده بودم تعجب کرده بود .
بهش گفتم که میخوام با اون موجود رو به رو شم حالا زنده از اونجا بیرون بیام یا اینکه برم جز همون افرادی که قبلا اینجا به قتل رسیدن
فقط میخواستم از این سرگردونی در بیام
اما تنها چیزی که بهم گفت این بود که گفت
تنها چیزی که اونو قفل میکنه و باعث میشه برای مدتی یه جا بمونه
انرژی فلزاته
منم تنها چیزی که داشتم یه خنجر کوچیک بود پس همونو با خودم بردم
اما ..
وقتی وارد عمارت شدم با یه صندلی چوبی مواجه شدم
همونجا چند بار صداش زدم تا شاید خودشو نشون بده اما خبری ازش نبود
خواستم از اونجا بیا بیرون که اون منو محکم گرفتو پرتم کرد روی صندلی و دستامو محکم با طناب بست
این همه مدت فکر میکردم اون فقط یه روحه
اما نه همچین چیزی نبود
یه جسم عجیب غریب داشت و این بیشتر باعث ترسم میشد
part 25
خانم هه : خبری شده نوئل
تو و ایشون اینجا باهم ...
نوئل : چجوری بهتون بگم اخه اگه یکم اون مغزمو به کار نمیداختم الا اینجا نبودم و پروندم میرفت جز همون پرونده هایی که هنوز بازه
خانم هه : بیاید داخل برام توضیح بده ببینم دقیقا چه خبره اینجا
....
خانم هه : حالا از اول برا توضیح بده ببینم چخبره
نوئل : دیشب داشتم به گردنبنده نگاه میکرد اخه همه ی اتفاقات از پیدا کردن اون گردنبند شروع شد که متوجه ی یه اسمی روش شدم
وقتی اسمه رو سرچ کردم متوجه شدم این گردنبند مطعلق به یه دختر ده ساله بود که چهل سال پیش خیلی تصادفی توی یک حادثه مرده
والدینش هم بعد چند وقت از گذشت مرگ دخترش مردن
اونم کجا توی اون عمارت متروکه
بعد از چند ماه ساکنان جدیدی برای زندگی به اون عمارت میان
و اون ها بعد از چند ماه جسد غرق در خونشون وسط سالن اون عمارت پیدا میشه
اما جالب اینجاست اون بر اثر خفه گی مردن
پس اون همه اون اونجا چیکار میکرده
خلاصه وقتی اینا رو دیدم فهمیدم که خودمو توی چه دردسری انداختم
اما چرا اون همچین کار هایی میکنه
حتما باید دلیلی برای این کاراش داشته باشه
اصلا چرا همه چی از اون دختر ده ساله شروع شد مگه اون چیکار کرده بوده
سوال های زیادی توی ذهنم بود اما جوابش رو کسی نمیدونست
وقتی یکم بیشتر فکر کردم گفتم حتما باید ساکنان قدیمی اون محله اطلاعاتی راجب اون موجود عجیب داشته باشن
امروز صبح وقتی به اون محله رفتم
گشتم و گشتم و در قدیمی ترین خونه ی اونجا رو زدم که شاید جواب سوالاتم اونجا باشه
در توسط یه پیرزن که تقریبا بهش میخورد ۸۰ سالش باشه باز شد
اول هر چی خواهش کردم راضی نشد چیزی بهم بگه اما وقتی بهش گفتم که
چندین ساله با اون موجود سر و کار دارم
حیرت زده سمتم اومد و از اینکه تا الا زنده بودم تعجب کرده بود .
بهش گفتم که میخوام با اون موجود رو به رو شم حالا زنده از اونجا بیرون بیام یا اینکه برم جز همون افرادی که قبلا اینجا به قتل رسیدن
فقط میخواستم از این سرگردونی در بیام
اما تنها چیزی که بهم گفت این بود که گفت
تنها چیزی که اونو قفل میکنه و باعث میشه برای مدتی یه جا بمونه
انرژی فلزاته
منم تنها چیزی که داشتم یه خنجر کوچیک بود پس همونو با خودم بردم
اما ..
وقتی وارد عمارت شدم با یه صندلی چوبی مواجه شدم
همونجا چند بار صداش زدم تا شاید خودشو نشون بده اما خبری ازش نبود
خواستم از اونجا بیا بیرون که اون منو محکم گرفتو پرتم کرد روی صندلی و دستامو محکم با طناب بست
این همه مدت فکر میکردم اون فقط یه روحه
اما نه همچین چیزی نبود
یه جسم عجیب غریب داشت و این بیشتر باعث ترسم میشد
۹.۶k
۱۹ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.