چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_پنجم
یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
-ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا
مزار.
-چی شده زهرا
-بشین کارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن
که منتظرشون بود… همه
شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و تو
هستن…
گریم گرفت
-پس به سید حق میدی؟!
-حرفات مشکوکه زهرا
-روراست باشم باهات؟؟
-تنها خواهش منم همینه
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش،
به خاطر ایمانش. به خاطر
فرقی که با پسرای دور و برم داشت
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا…
-خونه ی سید ؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
=صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس
وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
-ریحانه… ریحانه…
و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟
-تو خونه هست
-خب بریم پیششون دیگه
-صبر کن، باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
-ریحانه.. سید دو تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که
اومده با هیچکس حرف نزده و
فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر
کنه، ولی… هنوز هم اگه
منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت
-چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به
سمت اطاق رفتیم، آروم زهرا در
اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم
به سمت پنجره بود و به باز
شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این
چند دقیقه جاری نشن
-اهم…اهم…سلام فرمانده!
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و
برگشت سمت پنجره.
#قسمت_بیست_و_پنجم
یک ماه بعد:
یه روز صبح دیدم زهرا پیام فرستاده
-ریحانه میتونی ساعت ۵ بیای مزار شهدای گمنام؟! کارت دارم
اسم مزار شهدا اومد قلبم داشت وایمیستاد… سریع جوابشو دادم و بدو بدو رفتم تا
مزار.
-چی شده زهرا
-بشین کارت دارم
-بگو تا سکته نکردم
-ریحانه این شهدای گمنامو میبینی؟!
-اره… خب؟؟
-اینا هم همه پدر و مادر داشتن… همه شاید خواهر داشتن… همه کسی رو داشتن
که منتظرشون بود… همه
شاید یه معشوق زمینی داشتن، ولی الان تک و تنها، اینجا به خاطر من و تو
هستن…
گریم گرفت
-پس به سید حق میدی؟!
-حرفات مشکوکه زهرا
-روراست باشم باهات؟؟
-تنها خواهش منم همینه
-ریحانه تو چرا عاشق سید بودی؟!
-سرمو پایین انداختم و گفتم، خب اول خاطر غرور و مردونگیش، و به خاطر حیاش،
به خاطر ایمانش. به خاطر
فرقی که با پسرای دور و برم داشت
-الانم هستی؟؟
-سرمو پایین انداختم
-قربون قلبت برم… این چیزهایی رو که گفتی الحمدلله هنوز هم داره
-یعنی چی این حرفت؟!
-یعنی …، بیا با هم یه سر بریم خونه ی سید اینا…
-خونه ی سید ؟؟
همراه هم رفتیم و رسیدیم جلوی در خونه ی اقا سید
-زهرا اینجا چرا اومدیم؟!
=صبر کن خودت میفهمی. بیا بریم تو، نترس
وارد حیاط شدیم… زهرا سر راه پله وایساد و دستم رو گرفت و گفت:
-ریحانه… ریحانه…
و شروع کرد به گریه کردن
-چی شده زهرا؟؟
-محمد مهدی یه هفتس برگشته
-چی؟ راست میگی؟ اصلا باورم نمیشه، خدا رو شکر… خب الان کجاست؟
-تو خونه هست
-خب بریم پیششون دیگه
-صبر کن، باید حرف بزنم باهات
در همین حین مادر سیداومد بیرون
-زهرا جان چراتو نمیاین؟!
-الان میام خاله جون… ریحانه جان از بچه های پایگاه هستن
-سلام دخترم.خوش اومدی
-سلام
-الان میایم خاله
-ریحانه.. سید دو تا پاش رو توی سوریه جا گذاشته و اومده ، این یک هفته ای که
اومده با هیچکس حرف نزده و
فقط اروم اروم اشک میریزه… ریحانه گفتم شاید فقط دیدن تو بتونه حالش رو بهتر
کنه، ولی… هنوز هم اگه
منصرف شدی قبل اینکه بریم داخل برو دنبال زندگیت
-چی میگی زهرا، من تازه زندگیم برگشته…بعد برم دنبال زندگیم؟!
و بدون توجه به زهرا رفتم به سمت داخل خونه و زهرا هم پشت سرم اومد و به
سمت اطاق رفتیم، آروم زهرا در
اطاق رو بازکرد. سید روی تخت دراز کشیده بود و سرم بهش وصل بود و سرش هم
به سمت پنجره بود و به باز
شدن در واکنشی نشون نداد. خیلی سعی کردم و از اشکام خواهش کردم که این
چند دقیقه جاری نشن
-اهم…اهم…سلام فرمانده!
با شنیدن صدای من سرش رو برگردوند و بهم نگاه کرد ویه نفس عمیقی کشید و
برگشت سمت پنجره.
۱.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.