چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_سوم
گفت که چند
روز هست برنگشته به مقر،
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین
فرصت بهت بدم که حلالش کنی
-یعنی مگه امکان داره که ایشون…
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده…
-داداش محمد ؟!
-اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی…
ریحانه تو بعضی چیزها رو بد
متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم
ازدواج کنیم، ولی تو فکر
کردی ما…
از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم… فقط صدا
اخرین التماس سید برای
موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من
چی فکر میکردم و چی شده
بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه
هام اطرافیان نگاهم
میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم
باز کردم، دلم نمیومد
بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم …
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا
میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود.
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که
منظور اون روزم رو بد متوجه
شدید.
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب
تر نشسته بودم و گریه هاتون
رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا
کردم
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی
شدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم
#قسمت_بیست_و_سوم
گفت که چند
روز هست برنگشته به مقر،
بعضیا میگن دیدن که تیر خورده. این نامه رو داد و گفت اگه برنگشتم تو اولین
فرصت بهت بدم که حلالش کنی
-یعنی مگه امکان داره که ایشون…
-هر چیزی ممکنه ریحانه
-گریه بهم امان نمیداد… آاخه زهرا چرا گذاشتی که برن؟!
-داداش محمد من اگه شهید شده باشه تازه به عشقش رسیده…
-داداش محمد ؟!
-اره… داداش محمد.. ریحانه ای کاش میموندی حرفشو تا آخر گوش میدادی…
ریحانه تو بعضی چیزها رو بد
متوجه شدی
-چیا رو مثلا؟!
-اینکه من و محمد مهدی برادر و خواهر رضاعی هستیم و عملا نمیتونستیم با هم
ازدواج کنیم، ولی تو فکر
کردی ما…
از شدت گریه هیچی نمیدیم، صدای زهرا رو هم دیگه واضح نمیشنیدم… فقط صدا
اخرین التماس سید برای
موندن و گوش دادن حرفهاش تو گوشم میپیچید، صدای لا اله الا الله گفتناش… من
چی فکر میکردم و چی شده
بود. از دفتر بیرون اومدم و نفهمیدم چجوری تا خونه رفتم، توی مسیر از شدت گریه
هام اطرافیان نگاهم
میکردن. ای کاش میموندم اون روز تا ادامه حرفشو بزنه… رفتم اطاقم ونامه رو اروم
باز کردم، دلم نمیومد
بخونمش، بغضم نمیزاشت نفس بکشم، سرم درد میکرد، نامه رو باز کردم …
به نام خدای مهدی
سلام ریحانه خانم
(همین اول نامه اشکهام سرازیر شد..چون اولین بار بود که داره منو با اسم صدا
میزنه)
این مدت که از من دلگیر بودید بدترین روزهای عمرم بود.
نمیدونم اصلا از کجا شروع کنم.
اصلا نمی خواستم این حرفها رو بزنم ولی دلم نمیومد نگفته برم. مخصوصا حالا که
منظور اون روزم رو بد متوجه
شدید.
باید اعتراف کنم که این فقط شما نبودید که بهم احساسی داشتید
بلکه من هم عاشقتون بودم
از همون روزی که قلب پاکتون رو دیدم
همون موقعی که تو حرم نماز میخوندید و من بی خبر از همه جا چند ردیف عقب
تر نشسته بودم و گریه هاتون
رو میدیدم وبه قلب پاکتون پی بردم
حتی من خودم گفتم بهتون پیشنهاد همکاری تو بسیج رو بدن
وقتی دیدم که با قلبتون چادر رو انتخاب کردید خیلی بیشتر بهتون علاقه پیدا
کردم
اما نمیخواستم شما چیزی ازاین علاقه بفهمید
من عاشقتون بودم ولی عشقی بزرگتر نمی گذاشت بیانش کنم
راستیتش من از کودکی با عشق شهادت بزرگ شدم
و درست در موقعی که به وصال یارم نزدیک بودم عشق شما به قلبم افتاد
حتی عشقتون باعث شد چندبار زمان اعزاممو عقب بندازم
حق بدهید اگه بهتون کم توجهی می کردم… حق بدهید اگر هم صحبتتان نمی
شدم
چون نمیخواستم بهتون وابسته بشم و توی مسیرم تردیدی ایجاد بشه
ریحانه خانم
۱.۳k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.