چند دقیقه دلت را آرام کن
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیست_و_ششم
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
-جالبه…اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش
میدادم، مثل اینکه الان جاهامون
عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه
شما
بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی
نوشته بودید که… میدونم پر
روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش
لجم در اومد و بهش گفتم :
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…!
.و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم
-چرا؟
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
-چرا؟!
-چی چرا؟؟
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
سرم رو پایین انداختم
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی
ندارم… حس کردم سبک شدم…
جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم
داشتم به سمت یه باغی
حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد…
صدای خنده سید ابراهیم،
صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم
رو گرفت… نگاش کردم و
گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و
برگردونینش… یهو از اون
حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا
خواستید شهید نشم؟! آخه من
تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت…
اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
– آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت
برسی ولی من رو با یه عمر
حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش
#قسمت_بیست_و_ششم
-زهرا : ریحانه جان من میرم بیرون و تو هم چند دقیقه دیگه بیا که بریم.
زهرا رفت و من موندم و آقا سید
-جالبه…اخرین باری که تو یه اطاق تنها بودیم شما حرف میزدین و من گوش
میدادم، مثل اینکه الان جاهامون
عوض شده. ولی حیف اینجا کامپیوتری ندارم باهاش مشغول بشم مثل اون روزه
شما
بازم چیزی نگفت ، من خیلی به خوش قولی شما ایمان دارم. توی نامتون چیزی
نوشته بودید که… میدونم پر
روییم رو میرسونه ولی امیدوارم روی حرفتون وایسید… باز چیزی نگفت! از سکوتش
لجم در اومد و بهش گفتم :
-زهرا گفته بود پاهاتونو جا گذاشتید، ولی من فک میکنم زبونتونم جا گذاشتید…!
.و بلند شدم و به سمت در حرکت کردم که گفت :
-ریحانه خانم؟
آروم برگشتم و نگاهش کردم، چیزی نگفتم
-چرا؟
بهم نگاه کرد و با چشمهای قرمز پر از اشکش گفت:
-چرا؟!
-چی چرا؟؟
-شما دعا کردید که شهید نشم؟!
سرم رو پایین انداختم
-وقتی تیر خوردم و خون زیادی ازم میرفت، یه جا دیگه حس کردم هیچ دردی
ندارم… حس کردم سبک شدم…
جایی افتاده بودم که هیچکس پیدام نمیکرد، هیچکس. چشمام بسته بود. تو خیالم
داشتم به سمت یه باغی
حرکت میکردم… اما در باغ بسته بود… از توی باغ صدای خنده های آشنایی میومد…
صدای خنده سید ابراهیم،
صدای خنده سید محمد، صدای خنده محمدرضا، خواستم برم تو که یه نفر دستم
رو گرفت… نگاش کردم و
گفت شما نمیتونی بری! گفتم چرا؟؟ گفت امام رضا فرمان داده هنوز وقتش نشده و
برگردونینش… یهو از اون
حالت پریدم و بیرون اومدم، دیدم تو آمبولانسم و پیدام کردن. شما از امام رضا
خواستید شهید نشم؟! آخه من
تو مشهد کلی از اقا التماس کردم شهادتم رو بهم بده، اونوقت…
اشک تو چشمام حلقه بسته بود نمیدونستم چی جوابشو بدم و گفتم
– آقا سید فکر نمی کردم اینقدر نامرد باشی، میخواستی بری و خودت به عشقت
برسی ولی من رو با یه عمر
حسرت تنها بزاری؟! این رسمشه؟؟
-الانم که برگشتم هم فرقی نداره. خواهر، اون نامه، اون حرفها همه رو فراموش
۹۸۸
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.