بازمانده
بازمانده
ادامه پارت ۱۵
بخشهای اینجا بشین، مث تیم جستجو، و یا زراعت، و یا میتونین با جین تو آموزشها کمک کنین، شاید بهتر از من این موقعیت رو درک کنین..پس ممنون میشیم همکاری کنین.
جونگکوک:البته، شما جونمون رو نجات دادین هرکاری از دستمون بربیاد رو انجام میدیم، خیالتون راحت.
نامجون:خوشحالم که اینو میشنوم...
از کنارم بلند شد، دستش رو روی دستم که روی شکمم بود گذاشت و با لبخند ملایم که خوش قیافهترش میکرد گفت.
نامجون:میتونی استراحت کنی معلومه خستهای.
جونگکوک:ممنون......
.....
زندگی خوب!
خونه امن!
کنار خانواده!...
همهشون شادی قبل از غم بود...ولی چرا اینو میگم!
ما الان جلو جسدهای گاز گرفته شده اردوگاه ایستاده بودیم، و این اتفاق چگونه رُخ داد، درست فردای روزی که ما به اردوگاه اومدیم، از طبقه بالایی ما که میشد طبقه سه ساختمان، اونجا یه پدر بود!
آره قبلا یه پدر بود، ولی تبدیل شده بود به هیولای که حتی به همسرش، به دختر دوسالهش رحم نکرده بود...
نامجون:یکی توضیح بده این اتفاق چگونه رُخ داد، اصلا کی به اون اجازه ورود به اردوگاه رو داده بود.
همه به پچپچ افتادن، دوری میز گردی که اطرافش به تعداد ده صندلی بود نشسته بودیم، حرفی نمیشنیدم همه حواسم پرت بود، اتفاق ديروز...نمیذاشت چشم ببندم و یا تمرکز کنم، جلو پام بود یه قدمی باهاش فاصله داشتم ولی دیر شده بود، مگه نمیگن پدر تکیهگاه برای بچههاشه، پس چرا اون رحم نکرد و گازش گرفت، خونش رو مکید و با گوشتش خودش رو سیر کرد.
نامجون:جونگکوک!
ضربه که به شونهم خورد، باعث ترسم شد و نفس گرفتن رو یادم رفت...چند لحظه طول کشید تا به خود بیام.
جونگکوک:ب..بله..؟
نامجون:تو اونجا بودی میتونی چیزی که دیدی رو توضیح بدی.
جونگکوک:به سمت ساختمان میرفتم، نزدیک در وردی بودم، صدا شکستن اومد سریع به عقب برگشتم اون هیولا با دختربچه هردو از طبقه سه افتاده بودن پایین، همسرش حین فرار تبدیل شده بود، و تو راهرو چندنفری رو گاز گرفته بود، همینقدر میدونم.
جیهوپ:اونا بازماندههای بودن که یهماه قبل با تیم جستجو به اردوگاه اومده بودن، طبقه پایین میگن همیشه صداهای از طبقه بالا میشنیدند، مث صدا کوبیدن، ولی اونا فکر نمیکردن هیولای اونجا باشه، اون مرد رو بعد از ورود به اردوگاه هيچکی ندیده بود، یعنی همه وقت رو زندونی بوده، با بررسی اتاقشون فهمیدم همسرش اون رو تو دستشویی زندونی کرده بود، و فقط بازمانده غذاهای گوشتی رو برای زنده موندن بهش میداده...این اتفاق بعد از ناهار رُخ داده زمانیکه همسرش میخواسته گوشتهارو بهش بده بهشون حمله میکنه، همسرش رو کنار در گاز میگیره و دخترش، زمانیکه هردو پایین میافتن.
...
ادامه پارت ۱۵
بخشهای اینجا بشین، مث تیم جستجو، و یا زراعت، و یا میتونین با جین تو آموزشها کمک کنین، شاید بهتر از من این موقعیت رو درک کنین..پس ممنون میشیم همکاری کنین.
جونگکوک:البته، شما جونمون رو نجات دادین هرکاری از دستمون بربیاد رو انجام میدیم، خیالتون راحت.
نامجون:خوشحالم که اینو میشنوم...
از کنارم بلند شد، دستش رو روی دستم که روی شکمم بود گذاشت و با لبخند ملایم که خوش قیافهترش میکرد گفت.
نامجون:میتونی استراحت کنی معلومه خستهای.
جونگکوک:ممنون......
.....
زندگی خوب!
خونه امن!
کنار خانواده!...
همهشون شادی قبل از غم بود...ولی چرا اینو میگم!
ما الان جلو جسدهای گاز گرفته شده اردوگاه ایستاده بودیم، و این اتفاق چگونه رُخ داد، درست فردای روزی که ما به اردوگاه اومدیم، از طبقه بالایی ما که میشد طبقه سه ساختمان، اونجا یه پدر بود!
آره قبلا یه پدر بود، ولی تبدیل شده بود به هیولای که حتی به همسرش، به دختر دوسالهش رحم نکرده بود...
نامجون:یکی توضیح بده این اتفاق چگونه رُخ داد، اصلا کی به اون اجازه ورود به اردوگاه رو داده بود.
همه به پچپچ افتادن، دوری میز گردی که اطرافش به تعداد ده صندلی بود نشسته بودیم، حرفی نمیشنیدم همه حواسم پرت بود، اتفاق ديروز...نمیذاشت چشم ببندم و یا تمرکز کنم، جلو پام بود یه قدمی باهاش فاصله داشتم ولی دیر شده بود، مگه نمیگن پدر تکیهگاه برای بچههاشه، پس چرا اون رحم نکرد و گازش گرفت، خونش رو مکید و با گوشتش خودش رو سیر کرد.
نامجون:جونگکوک!
ضربه که به شونهم خورد، باعث ترسم شد و نفس گرفتن رو یادم رفت...چند لحظه طول کشید تا به خود بیام.
جونگکوک:ب..بله..؟
نامجون:تو اونجا بودی میتونی چیزی که دیدی رو توضیح بدی.
جونگکوک:به سمت ساختمان میرفتم، نزدیک در وردی بودم، صدا شکستن اومد سریع به عقب برگشتم اون هیولا با دختربچه هردو از طبقه سه افتاده بودن پایین، همسرش حین فرار تبدیل شده بود، و تو راهرو چندنفری رو گاز گرفته بود، همینقدر میدونم.
جیهوپ:اونا بازماندههای بودن که یهماه قبل با تیم جستجو به اردوگاه اومده بودن، طبقه پایین میگن همیشه صداهای از طبقه بالا میشنیدند، مث صدا کوبیدن، ولی اونا فکر نمیکردن هیولای اونجا باشه، اون مرد رو بعد از ورود به اردوگاه هيچکی ندیده بود، یعنی همه وقت رو زندونی بوده، با بررسی اتاقشون فهمیدم همسرش اون رو تو دستشویی زندونی کرده بود، و فقط بازمانده غذاهای گوشتی رو برای زنده موندن بهش میداده...این اتفاق بعد از ناهار رُخ داده زمانیکه همسرش میخواسته گوشتهارو بهش بده بهشون حمله میکنه، همسرش رو کنار در گاز میگیره و دخترش، زمانیکه هردو پایین میافتن.
...
- ۶.۴k
- ۲۶ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط