part:4
part:4
امیلی اینقدر خوشحال بود که یه ریز صحبت میکرد و سوال پرسیدن های خودش رو هنوز وارد کشتی نشده،شروع کرده بود.
قطعا مارکو پیشبینی همچین چیزهایی رو نکرده بود،وگرنه محال بود به هچین چیزیتن بده!
نه اینکه وقت گذروندن با دخترکش رو دوست نداشته باشه.ولی بیاین صادق باشیم تحمل یه بچه کوچولو غیر قابل پیشبینیِ [وراج] ،اصلاح میکنم، یکم پر حرف واقعا سخته!!
وقتی سوار بر کشتی شدند مارکو، کاپیتان کشتی مروارید، دستور های لازم برای حرکت را داد.
بعد هم به اتاقک بالای کشتی جایی که امیلی با هیجان وصف نشدنی به بیرون خیره شده بود، رفت.
- مثل اینکه خیلی دریا رو دوست داری!
مارکو هم زمان با در آوردن پالتویِ بلندِ به رنگِ قهوهای روشنش گفت.
- من همیشه دربارش بهتون میگفتم، اما کو گوش شنوا، یا میگفتین خطرناکه یا....
مارکو که از قطع شدن یهویی صدای امیلی تعجب کرده بود سرش رو از کتاب روی میز گرفت، و بالا آوردن سرش مصادف شد با جیغ بنفشی که امیلی کشید!
هراسان از جاش بلند شد.
اما...
امیلی با ذوق که تو صداش بود گفت.
- بابا، بابا...اونجا رو نگاه کن، یه عالمههه دلفین اونجاستتت.
مارکو نفسی از روی آسودگی کشید و با لبخند دستش رو، روی سر دختر کشید.
- اره دخترم، وقتی به مقصد برسیم میتونی از نزدیک ببینیشون.
امیلی سری تکون داد و دوباره به منظره زیبای رو به رویش خیره شد!
اما چه مقصدی؟اصلا قراره به اونجا برسن؟ یعنی دلشوره های ویولت الکی نبود؟
معلوم نیست...در یه زمان غیر منتظره همه چی عوض میشه!
تا میای به خودت بیای، همه چی از دست رفته.
و هیچ راه بازشتی هم وجود نخواهد داشت...
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
امیلی اینقدر خوشحال بود که یه ریز صحبت میکرد و سوال پرسیدن های خودش رو هنوز وارد کشتی نشده،شروع کرده بود.
قطعا مارکو پیشبینی همچین چیزهایی رو نکرده بود،وگرنه محال بود به هچین چیزیتن بده!
نه اینکه وقت گذروندن با دخترکش رو دوست نداشته باشه.ولی بیاین صادق باشیم تحمل یه بچه کوچولو غیر قابل پیشبینیِ [وراج] ،اصلاح میکنم، یکم پر حرف واقعا سخته!!
وقتی سوار بر کشتی شدند مارکو، کاپیتان کشتی مروارید، دستور های لازم برای حرکت را داد.
بعد هم به اتاقک بالای کشتی جایی که امیلی با هیجان وصف نشدنی به بیرون خیره شده بود، رفت.
- مثل اینکه خیلی دریا رو دوست داری!
مارکو هم زمان با در آوردن پالتویِ بلندِ به رنگِ قهوهای روشنش گفت.
- من همیشه دربارش بهتون میگفتم، اما کو گوش شنوا، یا میگفتین خطرناکه یا....
مارکو که از قطع شدن یهویی صدای امیلی تعجب کرده بود سرش رو از کتاب روی میز گرفت، و بالا آوردن سرش مصادف شد با جیغ بنفشی که امیلی کشید!
هراسان از جاش بلند شد.
اما...
امیلی با ذوق که تو صداش بود گفت.
- بابا، بابا...اونجا رو نگاه کن، یه عالمههه دلفین اونجاستتت.
مارکو نفسی از روی آسودگی کشید و با لبخند دستش رو، روی سر دختر کشید.
- اره دخترم، وقتی به مقصد برسیم میتونی از نزدیک ببینیشون.
امیلی سری تکون داد و دوباره به منظره زیبای رو به رویش خیره شد!
اما چه مقصدی؟اصلا قراره به اونجا برسن؟ یعنی دلشوره های ویولت الکی نبود؟
معلوم نیست...در یه زمان غیر منتظره همه چی عوض میشه!
تا میای به خودت بیای، همه چی از دست رفته.
و هیچ راه بازشتی هم وجود نخواهد داشت...
-----------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۱۱.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.