part:5
part:5
یک روز از سفر دریایی اشون گذشته بود.
همان جوری که مارکو قول داده بود
درحالی که بر قایق کوچک چوبی روی آب شناور بودن، با امیلی از کشتی دور میشدن. تا اینکه امیلی بتونه آرزو چندین و چند سالش رو برآورده کنه!
یک ساعتی از نشستن در قایق گذشته بود و امیلی هم،کم حوصله تر از این حرفا بود که برای خواستش یکم صبر به خرج بده!
- پس کی میاننن؟ واقعا خسته شدم.
امیلی با چهره زاری که مخاطب پدرش بود گفت.
- فقط یکم دیگه هم...
هنوز حرف مارکو تموم نشده بود،که یهو یک دلفین از کنارشون با سرعت رد شد، و پیوسته یک دلفین دیگه از آب به بالا و پایین پرید.
- واییی، خیلی قشنگن.حتما باید نقاشیشون رو بکشم و به مامان نشون بدم. باید ببینه چه چیزی رو از دست داده!
خلاصه که! به خاطر انرژی تموم نشدنی امیلی تا غروب روی آب ها شناور بودن
اما....
ورق برگشت، باد های شدید شروع به وزیدن کرده بود. از تکون های پیوسته قایق استرسی به مارکو سرایت شد.
- امیلی فکر میکنم برای امروز بسه.
مارکو پیشبینی کرده بود تا دو روز آینده هوا صافِ صاف میمونه. چه اتفاقی داره میفته.
امیلی هم که از این روی دریا خوشش نیومده بود با هیچ مخالفتی با پدرش همراهی کرد.
هنوز کلی راه تا کشتی مونده بود
مارکو خودشو لعنت میکرد که چرا اینقدر از کشتی فاصله گرفتن.
دریا مواج تر شده بود، طوری که امیلی هم ترسیده بود و از مارکو جدا نمیشد.
مارکو فقط روی پارو زدن تمرکز کرده بود، غافل از اینکه باید حواسش به دور و اطراف هم میبود.
برعکس مارکو، امیلی، سرش در گردش بود!
وقتی به پشتش نگاه کرد، از ترس خشکش زده بود.اما در اون شرایط،در اون لحظه وقت خشک شدن نبود!
پس عزمش رو جمع کرد و با صدایی که فکر میکنم، خودش هم به زور شنید گفت.
-بابا...
مارکو فقط تونست سرش رو برگردونه و بعد...تمام.
موج بزرگی روی قایق را پوشاند.
مارکو نصفی از عمرش رو توی دریا گذرونده بود، پس قطعا میتونست راحت به بالای آب بیاد.
اما امیلی چی؟ اون دختر حتی اجازه نزدیک شدن به آب رو هم نداشت. چه برسه به شنا کردن!
مارکو هم از همین میترسید و همون سرش اومد!
--------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
یک روز از سفر دریایی اشون گذشته بود.
همان جوری که مارکو قول داده بود
درحالی که بر قایق کوچک چوبی روی آب شناور بودن، با امیلی از کشتی دور میشدن. تا اینکه امیلی بتونه آرزو چندین و چند سالش رو برآورده کنه!
یک ساعتی از نشستن در قایق گذشته بود و امیلی هم،کم حوصله تر از این حرفا بود که برای خواستش یکم صبر به خرج بده!
- پس کی میاننن؟ واقعا خسته شدم.
امیلی با چهره زاری که مخاطب پدرش بود گفت.
- فقط یکم دیگه هم...
هنوز حرف مارکو تموم نشده بود،که یهو یک دلفین از کنارشون با سرعت رد شد، و پیوسته یک دلفین دیگه از آب به بالا و پایین پرید.
- واییی، خیلی قشنگن.حتما باید نقاشیشون رو بکشم و به مامان نشون بدم. باید ببینه چه چیزی رو از دست داده!
خلاصه که! به خاطر انرژی تموم نشدنی امیلی تا غروب روی آب ها شناور بودن
اما....
ورق برگشت، باد های شدید شروع به وزیدن کرده بود. از تکون های پیوسته قایق استرسی به مارکو سرایت شد.
- امیلی فکر میکنم برای امروز بسه.
مارکو پیشبینی کرده بود تا دو روز آینده هوا صافِ صاف میمونه. چه اتفاقی داره میفته.
امیلی هم که از این روی دریا خوشش نیومده بود با هیچ مخالفتی با پدرش همراهی کرد.
هنوز کلی راه تا کشتی مونده بود
مارکو خودشو لعنت میکرد که چرا اینقدر از کشتی فاصله گرفتن.
دریا مواج تر شده بود، طوری که امیلی هم ترسیده بود و از مارکو جدا نمیشد.
مارکو فقط روی پارو زدن تمرکز کرده بود، غافل از اینکه باید حواسش به دور و اطراف هم میبود.
برعکس مارکو، امیلی، سرش در گردش بود!
وقتی به پشتش نگاه کرد، از ترس خشکش زده بود.اما در اون شرایط،در اون لحظه وقت خشک شدن نبود!
پس عزمش رو جمع کرد و با صدایی که فکر میکنم، خودش هم به زور شنید گفت.
-بابا...
مارکو فقط تونست سرش رو برگردونه و بعد...تمام.
موج بزرگی روی قایق را پوشاند.
مارکو نصفی از عمرش رو توی دریا گذرونده بود، پس قطعا میتونست راحت به بالای آب بیاد.
اما امیلی چی؟ اون دختر حتی اجازه نزدیک شدن به آب رو هم نداشت. چه برسه به شنا کردن!
مارکو هم از همین میترسید و همون سرش اومد!
--------------
#Mediterraneantreasure
#bts
#taehyung
#fanfiction
۷.۷k
۰۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.