من همونطور داشتم نگاهشون میکردم و گریه میکردم ولی خوب احم

من همونطور داشتم نگاهشون میکردم و گریه میکردم ولی خوب احمیتی نداشت واسم چون بهم بد ضربه ای زده بود انقد که عصبی بودم میخواستم یه چیزیو بشکونم البته که شکوندم جلوی اونم شکوندم ! زدم شیشه ی اتاقی که تازه درست شده بود رو شکستم من اونقدر قدرت داشتم که بتونم از خودم دفاع کنم یا ضربه ی سنگین و محکم بزنم وقتی که شیشه رو شکستم توجه اون به من جلب شد
من دیگه اون یوکای قبلا نبودم !
من توی یه شهر زندگی میکردم که منطقه های زیادی داشت نصف اون منطقه ها مردمش منو میشناختن منو یورو صدا میکردن البته که توی گنگ هم اینجوری بود ولی کسایی مثل فرمانده و ایزانا من براشون همون یوکای بودم ولی  موقعی...
مایکی :  هوی یوکای لعنتی چته ؟ تو که انقد سانزو رو دوست داشتی چرا نمیای پیشش بعد شیشه هم میشکونی ؟
سانزو : فرمانده اون واقعا خود یوکای بود ؟
یوکای : خوب باید چیکار میکردم  ؟ میومدم بغلش میکردم ؟ انتظار چی داشتی از من ؟ چرا فکر میکنی هنوز همون دختر 16 سالم ؟ نمیبینی چی شدم لعنتی ؟
بعدش من دیه اونو دوس ندرم اون خودش یکیو داره نمیبینی کنارشه ؟
مایکی : تو هنوز همون یوکای خودمونی ! نمیتونی که بگی شدی واقعا اون یورو که کل کشور زیر دستشه !


یوکای : من یورو ام نه کس دیه ای فهمیدی مایکی ؟  حالا سانزو رو از جلوم ببر و باهام بحث نکن حوصله ندارم

مایکی : یادته واسه سانزو حاضر بودی جونتو بودی ؟ (با عصبانیت)

یوکای :  خب ینی الانم باید جونمو بدم ؟ اون خودش منو ول کرد ! من مقصر نیستم بفهم چرا نمیخواین قبول کنین ؟ واقعا هنوز میگین کل من مقصر بودم ؟ اون خودش خیانت کرد این اصلا به من ربطی ندره چون دیگه جایی توی قلب من نیس قلب من بازار نیس هر کسیو بزارم بیاد داخلش و قلبمو بخره ببره واسه خودش اوکی ؟

سانزو : بستونه دیگه

یوکای : تو خفه شو

سانزوعه هیچی نگفت فقط سریع رفت توی اتاق فرمانده و منم توی اتاق خودم رفتم و همینطوری بدون هیچ گریه ای و قفل کردن دری نشستم توی تختم و دیدم که یکی در زد

یوکای : بیا تو

در که باز شد دیدم سانزوعه

اصلا واسم مهم نبودمن همونطوری که نگاش نمیکردم رفتم و آب خوردم همینطوری میچرخیدم

سانزو : وایسا یه جا دیگه

یوکای : واینستم چیکار میکنی ؟ ]
سانزو : عصبیم نکن من از دستم در میره میزنم توی صورتت
یوکای : بزن اگر جرعت داری یه زخم دیگه بنداز روی صورتم تا با زمین یکی کنمت
دیدگاه ها (۰)

سانزو : باشه. نیا منم میرم.موقع رفتنش میخواستم خودمو بکشم ول...

دستشو آورد جلو که منو بزنه ولی انداختمش روی زمین و پامو گذاش...

خویه دفعه وقتی دیدم روی تختم تعجب کردم هیچ کس هم پیشم نبود و...

سانزو :  آکیو میگم ازونایی که دوست داری گرفتم میخوای بخوری ؟...

به خواب دیدم هنوز تو کفشم...اصلا خیلی خوب بود

␥فیکشن‌ یائویی سانزو × ریندوبه قلم سنجین••••☆🌩-‌ - - - - - -...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط