هرگز
#هرگز!
نسیم خنکی میوزید و از لای موهام رد میشد و نوازششون میکرد درست همین جا بود....روی همین پل که سوجون رو دیدم و در نگاه اول دلمو بهش دادم...همیشه میومد روی این پل و به آسمون خیره میشد منم به خاطرش هر روز به اینجا میومدم بلکم بتونم ببینمش تا اینکه یک روز خودش اومد جلو و خیلی یهویی گفت دوستت دارم بهترین لحظه زندگیم اون زمان بود فکر میکردم این عشق یک طرفس ولی اینجوری نبود......
سوجون: مایا دختر کجایی هزار بار صدات کردم
مایا:....وای ببخشید حواسم نبود...اوم سلام:)
سوجون: سلام....خب میگم میخوا بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم
مایا: باشه:)
روی نیمکت نشستیم....با دستای خودش خیلی ور میرفت این عادتش بیانگر این بود که میخواد چیزی رو بگه ولی از ش استرس داره دستمو روی دستش گذاشتم
مایا: چیزی شده؟
سوجون: نه بابا...میخوام یه چیزی رو بهت بگم
مایا: اتفاقا منم میخوام یه چیزی رو بهت بگم
سوجون: بزار من اول بگم
مایا: نههه من اول بگم
سوجون: خب بزار من اول بگم دیگه
مایا: اصلا یه کاری بیا با هم دیگه بگیم من میشمارم
سوجون:ب..باشه
مایا: یک...دو...سه
مایا: دوست دارم :)
سوجون: باید جدا شیم
برای چند ثانیه سکوت مطلقی بینمون حکم فرما شد
مایا: شوخی بامزه ای بود
سوجون: شوخی نیست
مایا:چ..چرا اون وقت
سوجون: فکر کردی منم دلم میخواد ازت جدا شم....خانوادم مجبورم کردن
مایا: آخه چرا؟
سوجون: باید با دختر شریک پدرم ازدواج کنم
مایا: همینقدر راحت میگی بهم
سوجون: مایا خودت هم میدونی چقدر دوستت دارم ولی مجبورم این کارو کنم پدرم مجبورم کرده
دوباره درد گرفت....هم زمان با اون اشک هام هم سرازیر شد...پس اون همه عشق و محبت چی شد همش دروغ بود...ازش پرسیدم چرا واقعا چرا ولی همش میگفت مجبورم دلیل اصلیش مجبور بودنش نبود بلکه چیزه دیگه ای بود...نمیخواستم هم بدونم چون قلب شکسته شدم رو پودر میکرد و نابودم میکرد اشکام بی صدا سرازیر میشدن نفسم بند اومده بود...لباسم رو چنگ میزدم...زبونم قفل کرده بود و نمیتونستم چیزی بگم...
سوجون: واقعا عذر میخوام.....امیدوارم که خوشبخت بشی و بتونی مرد ایده آل خودت رو پیدا کنی... هرگز بهم فکر نکن.....خدانگهدار
رفت...به همین آسونی رفت... باورش خیلی برام سخت بود چطور تونست اینکارو با من بکنه...زبونم قفل کرده بود حتی دیگه نتونستم حرفی بزنم دیدم تار شده بود و درد هم تمام وجودم رو گرفته بود...قرص هم با خودم نیاورده بودم ، هر وقت با سوجون بودم قرص یا خودم نمیاوردم چون پیشش حالم خوب بود ولی چی شد الان خودش عامل این درد بدی بود که تمام وجودم رو فرا گرفته بود دسته نیمکت رو پایه قرار داد و آروم آروم از روش بلند شدم گریه هام تمومی نداشتن قدم بر می داشتم بدون اینکه بدونم دارم به کجا میرم راه میرفتم.....
تهیونگ:بریم بستنی بخوریم؟
جونگ کوک: نه حسش نیست
تهیونگ: خب پس بریم بار بگم بچه ها هم بیان خوش میگذره
جونگ کوک: نه حوصله بار هم ندارم
تهیونگ: زهرمار هرچی میگم میگی نه ،حسش نیست یا حوصله ندارم
جونگ کوک: خیلی خب...بستنی بگیر
تهیونگ: حالا شد
جونگ کوک: از دست......
تهیونگ: چرا وایسادی بیا دیگه
جونگ کوک: تهیونگ اون...اون مایا نیست
تهیونگ: انقدر بهش فکر میکنی همه جا میبینیش کو کجا؟
جونگ کوک: او..اوناهاش داره از پل میاد پایین
تهیونگ:.....بیا بریم از اون طرف بخریم...بیا جونگ کوک
جونگ کوک:...حالش خوب نیست
تهیونگ: جونگ کوک بسه بیا بریم.....بجنب
جونگ کوک: ولی.....
تهیونگ: بسه بیا...
چشمام سیاهی میرفت انقدر درد داشتم که همه بدنم بی حس شده بود فقط میخواستم هرچی زودتر به خونه برسم با هرقدمی که برمیداشتم حالم بدتر میشد...داشتم به زمین نزدیک میشدم.....دیگه چیزی حس نکردم....
جونگ کوک: مایاااااا
تهیونگد جونگ کوک وایسا
رنگ پریده روی زمین افتاده بود بدنش داغ کرده بود توی بغلم کشیدمش و چندبار به صورتش ضربه زدم
جونگ کوک: مایا..مایاااااا
تهیونگ:جونگ کوک.....
جونگ کوک: ساکت شو...برو ماشینو بردار بیار اینجا باید ببریمش بیمارستان
تهیونگ:.....باشه
نسیم خنکی میوزید و از لای موهام رد میشد و نوازششون میکرد درست همین جا بود....روی همین پل که سوجون رو دیدم و در نگاه اول دلمو بهش دادم...همیشه میومد روی این پل و به آسمون خیره میشد منم به خاطرش هر روز به اینجا میومدم بلکم بتونم ببینمش تا اینکه یک روز خودش اومد جلو و خیلی یهویی گفت دوستت دارم بهترین لحظه زندگیم اون زمان بود فکر میکردم این عشق یک طرفس ولی اینجوری نبود......
سوجون: مایا دختر کجایی هزار بار صدات کردم
مایا:....وای ببخشید حواسم نبود...اوم سلام:)
سوجون: سلام....خب میگم میخوا بیا بریم رو اون نیمکت بشینیم
مایا: باشه:)
روی نیمکت نشستیم....با دستای خودش خیلی ور میرفت این عادتش بیانگر این بود که میخواد چیزی رو بگه ولی از ش استرس داره دستمو روی دستش گذاشتم
مایا: چیزی شده؟
سوجون: نه بابا...میخوام یه چیزی رو بهت بگم
مایا: اتفاقا منم میخوام یه چیزی رو بهت بگم
سوجون: بزار من اول بگم
مایا: نههه من اول بگم
سوجون: خب بزار من اول بگم دیگه
مایا: اصلا یه کاری بیا با هم دیگه بگیم من میشمارم
سوجون:ب..باشه
مایا: یک...دو...سه
مایا: دوست دارم :)
سوجون: باید جدا شیم
برای چند ثانیه سکوت مطلقی بینمون حکم فرما شد
مایا: شوخی بامزه ای بود
سوجون: شوخی نیست
مایا:چ..چرا اون وقت
سوجون: فکر کردی منم دلم میخواد ازت جدا شم....خانوادم مجبورم کردن
مایا: آخه چرا؟
سوجون: باید با دختر شریک پدرم ازدواج کنم
مایا: همینقدر راحت میگی بهم
سوجون: مایا خودت هم میدونی چقدر دوستت دارم ولی مجبورم این کارو کنم پدرم مجبورم کرده
دوباره درد گرفت....هم زمان با اون اشک هام هم سرازیر شد...پس اون همه عشق و محبت چی شد همش دروغ بود...ازش پرسیدم چرا واقعا چرا ولی همش میگفت مجبورم دلیل اصلیش مجبور بودنش نبود بلکه چیزه دیگه ای بود...نمیخواستم هم بدونم چون قلب شکسته شدم رو پودر میکرد و نابودم میکرد اشکام بی صدا سرازیر میشدن نفسم بند اومده بود...لباسم رو چنگ میزدم...زبونم قفل کرده بود و نمیتونستم چیزی بگم...
سوجون: واقعا عذر میخوام.....امیدوارم که خوشبخت بشی و بتونی مرد ایده آل خودت رو پیدا کنی... هرگز بهم فکر نکن.....خدانگهدار
رفت...به همین آسونی رفت... باورش خیلی برام سخت بود چطور تونست اینکارو با من بکنه...زبونم قفل کرده بود حتی دیگه نتونستم حرفی بزنم دیدم تار شده بود و درد هم تمام وجودم رو گرفته بود...قرص هم با خودم نیاورده بودم ، هر وقت با سوجون بودم قرص یا خودم نمیاوردم چون پیشش حالم خوب بود ولی چی شد الان خودش عامل این درد بدی بود که تمام وجودم رو فرا گرفته بود دسته نیمکت رو پایه قرار داد و آروم آروم از روش بلند شدم گریه هام تمومی نداشتن قدم بر می داشتم بدون اینکه بدونم دارم به کجا میرم راه میرفتم.....
تهیونگ:بریم بستنی بخوریم؟
جونگ کوک: نه حسش نیست
تهیونگ: خب پس بریم بار بگم بچه ها هم بیان خوش میگذره
جونگ کوک: نه حوصله بار هم ندارم
تهیونگ: زهرمار هرچی میگم میگی نه ،حسش نیست یا حوصله ندارم
جونگ کوک: خیلی خب...بستنی بگیر
تهیونگ: حالا شد
جونگ کوک: از دست......
تهیونگ: چرا وایسادی بیا دیگه
جونگ کوک: تهیونگ اون...اون مایا نیست
تهیونگ: انقدر بهش فکر میکنی همه جا میبینیش کو کجا؟
جونگ کوک: او..اوناهاش داره از پل میاد پایین
تهیونگ:.....بیا بریم از اون طرف بخریم...بیا جونگ کوک
جونگ کوک:...حالش خوب نیست
تهیونگ: جونگ کوک بسه بیا بریم.....بجنب
جونگ کوک: ولی.....
تهیونگ: بسه بیا...
چشمام سیاهی میرفت انقدر درد داشتم که همه بدنم بی حس شده بود فقط میخواستم هرچی زودتر به خونه برسم با هرقدمی که برمیداشتم حالم بدتر میشد...داشتم به زمین نزدیک میشدم.....دیگه چیزی حس نکردم....
جونگ کوک: مایاااااا
تهیونگد جونگ کوک وایسا
رنگ پریده روی زمین افتاده بود بدنش داغ کرده بود توی بغلم کشیدمش و چندبار به صورتش ضربه زدم
جونگ کوک: مایا..مایاااااا
تهیونگ:جونگ کوک.....
جونگ کوک: ساکت شو...برو ماشینو بردار بیار اینجا باید ببریمش بیمارستان
تهیونگ:.....باشه
۶.۴k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.