هرگز
#هرگز!
*آقای جئون
جونگ کوک: بله
*شما همراه جانگ مایا هستین؟
جونگ کوک:بله خودمم..مشکلی پیش اومده؟
*نه...خانم دکتر میخوان باهاتون حرف بزنن لطفا برید داخل اون اتاق
جونگ کوک: بله....تهیونگ تو خسته میشی برو خونه من خودم میام
تهیونگ: نه اینجا می مونم با هم میریم
جونگ کوک: میگم خسته میشی
تهیونگ: منم میگم راحتم برو ببین چیکار دارن
جونگ کوک: هر جور راحتی....
.......
جونگ کوک: ی.یعنی چی که دریچه قلبش بازه؟
^آقای جئون نمیخوام نا امیدتون کنم...قلبش ناراحته این خانم بیمار منه میشناسمش بهش تذکر دادم که زیاد به خودش فشار نیاره و اصلا هیجان براش خوب نیست اگر همینطوری ادامه پیدا کنه مجبور میشیم به پیوند قلب که الان هم کسی پیدا نمیشه که قلبشو بخواد اهدا کنه پس در این صورت.....
جونگ کوک:لطفا...لطفا ادامه ندید....
^درکتون میکنم.....الان یه آرامشبخش براش تزریق کردم فعلا خوابه....کمکش کنید و سعی کنید که هیجان زده نشه براش خیلی ضرر
جونگ کوک: بله ممنون....میتونم برم بیرون
^بله بفرمایید
........
تهیونگ: جونگ کوک....چرا...چرا گریه میکنی چیزی شده؟
جونگ کوک: مایا..مایا
تهیونگ: مایا چی...
جونگ کوک: قلبش ناراحته
تهیونگ:.........
جونگ کوک:چ..چیکار کنم
تهیونگ: نمیدونم واقعا نمیدونم
جونگ کوک: اگه..اگه چیزیش.....
تهیونگ: نفوذ بد نزن...چیزی نمیشه ناراحت نباش بشین اینجا برم یه آبمیوه ای برات بگیرم رنگت پریده...بشین تا بیام
اون یک ساعت به اندازه ده سال برام گذشت به سمت اتاقی که مایا داخلش بود رفتم آرون درو باز کردم با اون چشمای مظلومش به سقف خیره شده بود رفتم سمتش انقدر غرق افکارش بود که متوجه حضور من نشد صداش کردم که صورتشو به طرفم چرخوند
جونگ کوک: مایا
مایا: جون..گ کوک ت.تویی
جونگ کوک: آره منم
مایا: چه...چه ات.فاقی اف.تاد
جونگ کوک: چیزی نیست بیا کمکت کنم پاشی
مایا: م.منون
از روی تخت اومد پایین..نمیتونست روی پاهاش وایسه بغلش کردم و دوباره روی تخت گذاشتمش
جونگ کوک: یه لحظه صبر کن
مایا: ب.باشه
جونگ کوک: الو..تهیونگ داداش ماشینو بیار دم در ورودی تا ما بیایم سریع بیا
تهیونگ: باشه داداش
مایا: خودم میتونم. راه برم
جونگ کوک: شیییی ساکت خودم میبرمت
براید استایل بغلش کردم...لپاش گل انداخته بود داشت از خجالت آب میشد و این باعث میشد بیشتر به خودم فشارش بدم و قند توی دلم آب شه....تهیونگ در ماشین رو باز کرد مایا رو روی صندلی جلو نشوندم
جونگ کوک: تو برو عقب بشین من میرونم
تهیونگ: باشه...
بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد گه گاهی زیر چشمی بهش نگاه میکردم آروم آروم اشک میریخت
جونگ کوک: مایا..چیزی شده؟
مایا:نه..چیزی نیست...عا رسیدیم...ممنونم امروز لطف بزرگی در حقم کردید
خواست از ماشین پیاده بشه که دستشو گرفتم
جونگ کوک: انقدر به خودت استرس نده هیجان اصلا برات خوب نیست....میشه...میشه امشب رو پیشت بمونم
مایا: ممنون...من حالم خوبه...ببخشید ولی میخوام تنها باشم
جونگ کوک: هرجور راحتی...کاری داشتی حتما زنگ بزن
مایا: ممنون:) خدانگهدار
تهیونگ: مواظب خودت باش خدانگهدار
جونگ کوک: خدانگهدار
مایا:)
تهیونگ: این چش بود؟ نگفت بهت؟
جونگ کوک: نه چیزی نگفت
تهیونگ: اوم...برو خونه خیلی خستم
جونگ کوک: باشه
........
اون شب اصلا خوابم نبرد...فکرای زیادی تو سرم بود...اون که میدونست من قلبم ناراحته...پس چرا اینکارو باهام کرد....میدونست چقدر دوستش دارم و جونم براش درمیاد پس چرا...واقعا چرا این کارو کرد....یعنی پای یه نفر دیگه وسط بوده....هزارتا سوال توی سرم می چرخید و جوابشون رو نمیدونستم...موبایلم زنگ خورد میا بود حوصلشو نداشتم...ولی خیلی وقته خبری ازش ندارم و دلم هم براش تنگ شده بود وصلش کردم
میا: چطوری خوشگله؟
مایا: خوبم تو چطوری؟
میا: من عالی
مایا: همیشه عالی باشی:)
میا: تنک گوگولی...میگم که میای کافه همیشگی دلم برات تنگیده کلی اتفاقای مختلف افتاده دلم میخواد همشون رو برات تعریف کنم
مایا: ولی...
میا: ولی بی ولی میای دیگه تا یه ساعت دیگه کافه همیشگی
مایا: باشه:)
میا توی این سال ها بهترین دوستم بود هر بار که حالم بد بود فقط میا میتونست حالمو خوب کنه اگر هم الان قبول کردم که برم پیشش برای این بود که اون الان میتونست حاله خرابه منو خوب کنه....
میا: سلامممم وای چقدر دلم برات تنگ شده
مایا: سلام منم همینطور..اوو موهاتو رنگ کردی چه خوب شده
میا: اوم مرسییی ولی تو همچنان زیبایی خاص خودتو دادب دختر ها
مایا: ممنون...خب چه خبرا پیدات نبود این چند وقت
میا: میخواستم همینو بهت بگم دیگه نامزد کردم قراره هفته بعد هم جشن عروسی رو بگیریم تو هم دعوتی ها
مایا: اوووو این شازده کیه
میا: وایسا ببینم تو چرا انقدر رنگت پریده
مایا: امروز یکم ناخوش احوال بودم
*آقای جئون
جونگ کوک: بله
*شما همراه جانگ مایا هستین؟
جونگ کوک:بله خودمم..مشکلی پیش اومده؟
*نه...خانم دکتر میخوان باهاتون حرف بزنن لطفا برید داخل اون اتاق
جونگ کوک: بله....تهیونگ تو خسته میشی برو خونه من خودم میام
تهیونگ: نه اینجا می مونم با هم میریم
جونگ کوک: میگم خسته میشی
تهیونگ: منم میگم راحتم برو ببین چیکار دارن
جونگ کوک: هر جور راحتی....
.......
جونگ کوک: ی.یعنی چی که دریچه قلبش بازه؟
^آقای جئون نمیخوام نا امیدتون کنم...قلبش ناراحته این خانم بیمار منه میشناسمش بهش تذکر دادم که زیاد به خودش فشار نیاره و اصلا هیجان براش خوب نیست اگر همینطوری ادامه پیدا کنه مجبور میشیم به پیوند قلب که الان هم کسی پیدا نمیشه که قلبشو بخواد اهدا کنه پس در این صورت.....
جونگ کوک:لطفا...لطفا ادامه ندید....
^درکتون میکنم.....الان یه آرامشبخش براش تزریق کردم فعلا خوابه....کمکش کنید و سعی کنید که هیجان زده نشه براش خیلی ضرر
جونگ کوک: بله ممنون....میتونم برم بیرون
^بله بفرمایید
........
تهیونگ: جونگ کوک....چرا...چرا گریه میکنی چیزی شده؟
جونگ کوک: مایا..مایا
تهیونگ: مایا چی...
جونگ کوک: قلبش ناراحته
تهیونگ:.........
جونگ کوک:چ..چیکار کنم
تهیونگ: نمیدونم واقعا نمیدونم
جونگ کوک: اگه..اگه چیزیش.....
تهیونگ: نفوذ بد نزن...چیزی نمیشه ناراحت نباش بشین اینجا برم یه آبمیوه ای برات بگیرم رنگت پریده...بشین تا بیام
اون یک ساعت به اندازه ده سال برام گذشت به سمت اتاقی که مایا داخلش بود رفتم آرون درو باز کردم با اون چشمای مظلومش به سقف خیره شده بود رفتم سمتش انقدر غرق افکارش بود که متوجه حضور من نشد صداش کردم که صورتشو به طرفم چرخوند
جونگ کوک: مایا
مایا: جون..گ کوک ت.تویی
جونگ کوک: آره منم
مایا: چه...چه ات.فاقی اف.تاد
جونگ کوک: چیزی نیست بیا کمکت کنم پاشی
مایا: م.منون
از روی تخت اومد پایین..نمیتونست روی پاهاش وایسه بغلش کردم و دوباره روی تخت گذاشتمش
جونگ کوک: یه لحظه صبر کن
مایا: ب.باشه
جونگ کوک: الو..تهیونگ داداش ماشینو بیار دم در ورودی تا ما بیایم سریع بیا
تهیونگ: باشه داداش
مایا: خودم میتونم. راه برم
جونگ کوک: شیییی ساکت خودم میبرمت
براید استایل بغلش کردم...لپاش گل انداخته بود داشت از خجالت آب میشد و این باعث میشد بیشتر به خودم فشارش بدم و قند توی دلم آب شه....تهیونگ در ماشین رو باز کرد مایا رو روی صندلی جلو نشوندم
جونگ کوک: تو برو عقب بشین من میرونم
تهیونگ: باشه...
بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد گه گاهی زیر چشمی بهش نگاه میکردم آروم آروم اشک میریخت
جونگ کوک: مایا..چیزی شده؟
مایا:نه..چیزی نیست...عا رسیدیم...ممنونم امروز لطف بزرگی در حقم کردید
خواست از ماشین پیاده بشه که دستشو گرفتم
جونگ کوک: انقدر به خودت استرس نده هیجان اصلا برات خوب نیست....میشه...میشه امشب رو پیشت بمونم
مایا: ممنون...من حالم خوبه...ببخشید ولی میخوام تنها باشم
جونگ کوک: هرجور راحتی...کاری داشتی حتما زنگ بزن
مایا: ممنون:) خدانگهدار
تهیونگ: مواظب خودت باش خدانگهدار
جونگ کوک: خدانگهدار
مایا:)
تهیونگ: این چش بود؟ نگفت بهت؟
جونگ کوک: نه چیزی نگفت
تهیونگ: اوم...برو خونه خیلی خستم
جونگ کوک: باشه
........
اون شب اصلا خوابم نبرد...فکرای زیادی تو سرم بود...اون که میدونست من قلبم ناراحته...پس چرا اینکارو باهام کرد....میدونست چقدر دوستش دارم و جونم براش درمیاد پس چرا...واقعا چرا این کارو کرد....یعنی پای یه نفر دیگه وسط بوده....هزارتا سوال توی سرم می چرخید و جوابشون رو نمیدونستم...موبایلم زنگ خورد میا بود حوصلشو نداشتم...ولی خیلی وقته خبری ازش ندارم و دلم هم براش تنگ شده بود وصلش کردم
میا: چطوری خوشگله؟
مایا: خوبم تو چطوری؟
میا: من عالی
مایا: همیشه عالی باشی:)
میا: تنک گوگولی...میگم که میای کافه همیشگی دلم برات تنگیده کلی اتفاقای مختلف افتاده دلم میخواد همشون رو برات تعریف کنم
مایا: ولی...
میا: ولی بی ولی میای دیگه تا یه ساعت دیگه کافه همیشگی
مایا: باشه:)
میا توی این سال ها بهترین دوستم بود هر بار که حالم بد بود فقط میا میتونست حالمو خوب کنه اگر هم الان قبول کردم که برم پیشش برای این بود که اون الان میتونست حاله خرابه منو خوب کنه....
میا: سلامممم وای چقدر دلم برات تنگ شده
مایا: سلام منم همینطور..اوو موهاتو رنگ کردی چه خوب شده
میا: اوم مرسییی ولی تو همچنان زیبایی خاص خودتو دادب دختر ها
مایا: ممنون...خب چه خبرا پیدات نبود این چند وقت
میا: میخواستم همینو بهت بگم دیگه نامزد کردم قراره هفته بعد هم جشن عروسی رو بگیریم تو هم دعوتی ها
مایا: اوووو این شازده کیه
میا: وایسا ببینم تو چرا انقدر رنگت پریده
مایا: امروز یکم ناخوش احوال بودم
۶.۵k
۲۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.