پاسخی زیبا از سهراب سپهری از زبان خدا به کفر نامه کارو:
پاسخی زیبا از سهراب سپهری از زبان خدا به کفر نامه کارو:
منم زیبا،
که زیبا بنده ام را دوست می دارم...
تو بگشا گوش دل ،
پروردگارت با تو می گوید...
تو را در بی کران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد...
رها کن غیر من را،
آشتی کن با خدای خود...
تو غیر از من چه می جویی؟
تو با هرکس به غیر از من چه می گویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من،
خدایی خوب می دانم...
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،
یا خدایی مهمانم کن،
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم...
طلب کن خالق خود را،
بجو ما را تو خواهی یافت...
که عاشق می شوی بر ما ،
و عاشق می شوم بر تو...
که وصل عاشق و معشوق هم،
آهسته می گویم،
خدایی عالمی دارد...
تویی زیباتر از خورشید زیبایم،
تویی والاترین مهمان دنیایم،
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت...
وقتی تو را من آفریدم ،
بر خودم احسنت می گفتم...
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات گرچه بشکستی؛
ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور!
آن نامهربان معبود،
آن مخلوق خود را...
این منم پروردگار مهربانت...
خالقت....
اینک صدایم کن مرا...
با قطره اشکی،
به پیش آور دو دست خالی خود را...
با زبان بسته ات کاری ندارم،
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم...
غریب این زمین خاکی ام،
آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد،
به نجوایی صدایم کن...
بدان آغوش من باز است...
قسم بر عاشقان پاک با ایمان،
قسم بر اسب های خسته در میدان...
تو را در بهترین اوقات آوردم...
قسم بر عصر روشن،
تکیه کن بر من...
قسم بر روز،
هنگامی که عالم را بگیرد نور...
قسم بر اختران روشن اما دور،
رهایت من نخواهم کرد...
برای درک آغوشم،
شروع کن،
یک قدم با تو،
تمام گام های مانده اش با من...
تو بگشا گوش دل،
پروردگارت با تو می گوید...
تو را در بی کران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد....
منم زیبا،
که زیبا بنده ام را دوست می دارم...
تو بگشا گوش دل ،
پروردگارت با تو می گوید...
تو را در بی کران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد...
رها کن غیر من را،
آشتی کن با خدای خود...
تو غیر از من چه می جویی؟
تو با هرکس به غیر از من چه می گویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من،
خدایی خوب می دانم...
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی،
یا خدایی مهمانم کن،
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست می دارم...
طلب کن خالق خود را،
بجو ما را تو خواهی یافت...
که عاشق می شوی بر ما ،
و عاشق می شوم بر تو...
که وصل عاشق و معشوق هم،
آهسته می گویم،
خدایی عالمی دارد...
تویی زیباتر از خورشید زیبایم،
تویی والاترین مهمان دنیایم،
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت...
وقتی تو را من آفریدم ،
بر خودم احسنت می گفتم...
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر می گردد؟
هزاران توبه ات گرچه بشکستی؛
ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که می ترساندت از من؟
رها کن آن خدای دور!
آن نامهربان معبود،
آن مخلوق خود را...
این منم پروردگار مهربانت...
خالقت....
اینک صدایم کن مرا...
با قطره اشکی،
به پیش آور دو دست خالی خود را...
با زبان بسته ات کاری ندارم،
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم...
غریب این زمین خاکی ام،
آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمی فهمد،
به نجوایی صدایم کن...
بدان آغوش من باز است...
قسم بر عاشقان پاک با ایمان،
قسم بر اسب های خسته در میدان...
تو را در بهترین اوقات آوردم...
قسم بر عصر روشن،
تکیه کن بر من...
قسم بر روز،
هنگامی که عالم را بگیرد نور...
قسم بر اختران روشن اما دور،
رهایت من نخواهم کرد...
برای درک آغوشم،
شروع کن،
یک قدم با تو،
تمام گام های مانده اش با من...
تو بگشا گوش دل،
پروردگارت با تو می گوید...
تو را در بی کران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد....
۲.۶k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.