رمان یادت باشد ۱۸۶

#رمان_بادت_باشد #پارت_صد_و_هشتاد_و_شش
زبانش بیفتد. بالاخره راضی شد به اسم خودش باشد. صبح زود رفت بانک برای باز کردن حساب. رمز تمام کارت های بانکی و حتی گوشی حمید به شماره شناسنامه من بود. اواخر اردیبهشت بود که از سوریه خبر تلخی به دست من و حمید رسید. فرمانده قبلی اش، آقای حمید محمدرضایی، در مأموریتی حضور داشت، ولی بعد از اتمام مأموریت از او خبری نبود. هیچکس نمی دانست که شهید شده یا اسیر. این بی خبری برای خانواده، همکاران و خود حمید خیلی سخت بود. یک بار در زمانی که تازه نامزد کرده بودیم همسر آقای محمدرضایی را در نمایشگاه دفاع مقدس دیده بودم. از آنجا که آقای محمدرضایی همکار پدرم بود، همدیگر را خوب می شناختیم. همسرش از من پرسید: «اسم آقاتون که تازه نامزد کردین چیه؟» وقتی فهمید، اسم همسرم حمید است، گفت: «چه جالب. هم اسم شوهر منه. من عاشق آقا حمیدم. حمید من خیلی ناز و دوست داشتنیه.» شنیدن این حرف های عاشقانه از زبان کسی مثل من که تازه عروسی کرده شاید چیز عجیبی نبود، ولی این ابراز احساسات از زبان او که چندین سال از ازدواجشان گذشته و سه تا فرزند داشتند و سالها بود با هم زندگی می کردند حس دیگری داشت. اینکه چقدر خوب میشد اگر همه زندگی ها همین طور بود و بعد از سالها از زمان ازدواج این شکلی این محبت ابراز می شد. حمید از روزی که این خبر را شنید، آرام و قرار نداشت. برای اینکه خبری از آقای محمدرضایی بشود طرح ختم سوره یاسین گرفته بود. این طوری نبود که فقط اسم همگردانی هایش را بنویسد و همه چیز تمام. می آمد اند و تک به تک به کسانی که در این طرح ثبت نام کرده بودند پیامک می داد و یادآوری می کرد که هر غروب سوره یاسین یا بخشی از قرآن را که.....
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
دیدگاه ها (۱)

رمان یادت باشد ۱۸۷

رمان یادت باشد ۱۸۸

رمان یادت باشد ۱۸۵

رمان یادت باشد ۱۸۴

تکپارتی درخواستی ادامه همون تک پارتی قبلی هست که به درخواست ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط