عشق مافیایی
عشق مافیایی
پارت 2
حرکت کردیم به سمت محله ثروتمندا. وقتی رسیدیم با یه عمارت بزرگ روبه رو شدم. واقعا بزرگ بود. کل عمارت رنگ تیره داشت. بعد 40 50 دقیقه یکی از خدمتکارا همه ی دخترای جوون رو برد به یه اتاق بزرگ بعد سه نفر اومدن تو یکی از اونارو میشناختم. یه زن بود که خانم عمارت بود. یه مرد جوون و یه مرد پیر هم کنارش بودن اون زن به من اشاره کرد و به اون دونفر چیزی گفت. بعد حرف اون اون مرد جوون رفت.
اون زن اومد پیش یکی از خدمتکارا و زیرگوشی بهش چیزی گفت و بعد همراه اون مرد پیر ( پ ته) رفت. اون خدمتکار هم به همه گفت که میتونن برن.
همه رفتن بیرون.
بعد یکی دو ساعت همه درحال رفتن بودن که همون خدمتکار اومد پیشم و بهم گفت :
خدمتکار: خانم دنبالم بیایید تا اتاقتون رو نشون بدم.
ا.ت: ( تو ذهنش) این خدمتکار چی میگه؟ منظورش چیه؟ اصلا پدرم کجاست؟
پ ا.ت: عزیزم مطمعنم خوشبخت میشی. حالا هم دنبال این خانم برو.
ا.ت: پدر چی داری میگی؟ یعنی چی خوشبخت بشین؟
پ ا.ت: همین که گفتم.
و بعدم رفت.
فقط من مونده بودم و اون خدمتکار. هیچی از حرف های پدرم نمیفهمیدم و همراه اون خدمتکار رفتم.
اون خدمتکار منو برد به یه اتاقی و خودش رفت.
ا.ت: واقعا چرا من اینجام؟
یهو یه برامدگی روی تخت دیدم. با صورت پر از تعجب آروم رفتم و پتو رو کنار زدم. یه جیغ کوچیک کشیدم. یه نفر رو دیدم که چشماش بسته بود و خواب بود.
ا.ت: (تو ذهنش) این....این همون مردست که بعد حرف اون زن رفت.
تهیونگ ویو:
یهو دیدم یه نفر پتو رو از سرم برداشت. چشمام رو باز کردم و اون دختر چند قدم رفت عقب تر.
ته:برو لباست رو عوض کن و بعدم بگیر بخواب. فردا میریم عمارت خودم. (سرد)
ا.ت: چی کجا بخوابم؟ پیش تو؟ تازه من با تو هیچ جا نمیام.
ته: همین که گفتم.
ا.ت ویو :
رفتم لباسم رو عوض کردم و دورتر از اون مرد روی تخت خوابیدم.
فعلا شرط نداره
لایک یادتون نره
حمایت نشه ادامه نمیدم😘😘😘😘😘😘
پارت 2
حرکت کردیم به سمت محله ثروتمندا. وقتی رسیدیم با یه عمارت بزرگ روبه رو شدم. واقعا بزرگ بود. کل عمارت رنگ تیره داشت. بعد 40 50 دقیقه یکی از خدمتکارا همه ی دخترای جوون رو برد به یه اتاق بزرگ بعد سه نفر اومدن تو یکی از اونارو میشناختم. یه زن بود که خانم عمارت بود. یه مرد جوون و یه مرد پیر هم کنارش بودن اون زن به من اشاره کرد و به اون دونفر چیزی گفت. بعد حرف اون اون مرد جوون رفت.
اون زن اومد پیش یکی از خدمتکارا و زیرگوشی بهش چیزی گفت و بعد همراه اون مرد پیر ( پ ته) رفت. اون خدمتکار هم به همه گفت که میتونن برن.
همه رفتن بیرون.
بعد یکی دو ساعت همه درحال رفتن بودن که همون خدمتکار اومد پیشم و بهم گفت :
خدمتکار: خانم دنبالم بیایید تا اتاقتون رو نشون بدم.
ا.ت: ( تو ذهنش) این خدمتکار چی میگه؟ منظورش چیه؟ اصلا پدرم کجاست؟
پ ا.ت: عزیزم مطمعنم خوشبخت میشی. حالا هم دنبال این خانم برو.
ا.ت: پدر چی داری میگی؟ یعنی چی خوشبخت بشین؟
پ ا.ت: همین که گفتم.
و بعدم رفت.
فقط من مونده بودم و اون خدمتکار. هیچی از حرف های پدرم نمیفهمیدم و همراه اون خدمتکار رفتم.
اون خدمتکار منو برد به یه اتاقی و خودش رفت.
ا.ت: واقعا چرا من اینجام؟
یهو یه برامدگی روی تخت دیدم. با صورت پر از تعجب آروم رفتم و پتو رو کنار زدم. یه جیغ کوچیک کشیدم. یه نفر رو دیدم که چشماش بسته بود و خواب بود.
ا.ت: (تو ذهنش) این....این همون مردست که بعد حرف اون زن رفت.
تهیونگ ویو:
یهو دیدم یه نفر پتو رو از سرم برداشت. چشمام رو باز کردم و اون دختر چند قدم رفت عقب تر.
ته:برو لباست رو عوض کن و بعدم بگیر بخواب. فردا میریم عمارت خودم. (سرد)
ا.ت: چی کجا بخوابم؟ پیش تو؟ تازه من با تو هیچ جا نمیام.
ته: همین که گفتم.
ا.ت ویو :
رفتم لباسم رو عوض کردم و دورتر از اون مرد روی تخت خوابیدم.
فعلا شرط نداره
لایک یادتون نره
حمایت نشه ادامه نمیدم😘😘😘😘😘😘
۷.۱k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.