پارت228
#پارت228
یه چیزایی رو زیر لب میگفت خوب متوجه نشدم بلند شدم و کنارش رفتم قیافه ش جمع شده بود و رو صورتش قطره های عرق بود و لباشم تکون میخورد!
سرمو نزدیک بردم...
مهسا: توروخدا ولم کنید بخاطر خدا من میترسم!
(مهسا)
با لحن عجیبی گفت: جوون کوچولو چرا ولت کنیم؟ مطمئن باش توام خوش میاد با ما همراهی کن!
یاشار : راست میگه!
و صدای شخص سومی که گفت: صبر کنید منم بیام...
چرا نمیتونستم صورتشو ببینم؟! چرا نمیتونستم بیینم کیه! پشت حسام بود جلو نمیومد...
صداهایی به گوشم میرسید: مهسا بیدار شو! مهسااا
قدرت باز کردن چشمامو نداشتم میخواستم شخص سوم رو بیینم ولی چرا جلو نمیومد...
نمیدونم شاید بخاطر گریه م بود که نمیتونستم بیینمش از پشت حسام بیرون اومد همین که میخواستم صورتشو بیینم سیلی محکمی تو گوشم خورد و از جا پریدم...
شوکه زدم به اطراف نگاه کردم، پس کجان اون پست فطراتا کجان؟ اون شخص کی بود؟! مگه فقط یاشار و حسام نبودند اون پسره کی بود...
با صدای آرش بهش نگاه کردم ناخداگاه با دیدن آرش ترس تموم وجودمو فرا گرفت، آب دهنمو قورت دادم با صدایی که بر اثر ترس میلرزید گفتم:
به من نزدیک نشو!
متعجب سرجاش وایستاد و با چشمای گرد شد گفت: مهسا عزیزم چی شده؟! خوبی!
دستمو رو کاناپه گذاشتم پاهامو بغل گرفتم پر بغض گفتم:
توروخدا به من نزدیک نشو خواهش میکنم! من من از اون کارا دوست ندارم به نزدیک نشو...
آرش: مهسا... چی میگی؟!
تمام تنم میلرزید: توروخدا با من کاری نداشته باشید اونا میخوان منو اذیت کنند! تورخدا ولم کنید... اون دوتا خیلی بدن!
نه نه دوتا نیستند سه نفرند ولی من چرا نمیتونم صورت شخص سوم رو ببینم؟!
آرش دستشو رو دست لرزونم گذاشت که....
یه چیزایی رو زیر لب میگفت خوب متوجه نشدم بلند شدم و کنارش رفتم قیافه ش جمع شده بود و رو صورتش قطره های عرق بود و لباشم تکون میخورد!
سرمو نزدیک بردم...
مهسا: توروخدا ولم کنید بخاطر خدا من میترسم!
(مهسا)
با لحن عجیبی گفت: جوون کوچولو چرا ولت کنیم؟ مطمئن باش توام خوش میاد با ما همراهی کن!
یاشار : راست میگه!
و صدای شخص سومی که گفت: صبر کنید منم بیام...
چرا نمیتونستم صورتشو ببینم؟! چرا نمیتونستم بیینم کیه! پشت حسام بود جلو نمیومد...
صداهایی به گوشم میرسید: مهسا بیدار شو! مهسااا
قدرت باز کردن چشمامو نداشتم میخواستم شخص سوم رو بیینم ولی چرا جلو نمیومد...
نمیدونم شاید بخاطر گریه م بود که نمیتونستم بیینمش از پشت حسام بیرون اومد همین که میخواستم صورتشو بیینم سیلی محکمی تو گوشم خورد و از جا پریدم...
شوکه زدم به اطراف نگاه کردم، پس کجان اون پست فطراتا کجان؟ اون شخص کی بود؟! مگه فقط یاشار و حسام نبودند اون پسره کی بود...
با صدای آرش بهش نگاه کردم ناخداگاه با دیدن آرش ترس تموم وجودمو فرا گرفت، آب دهنمو قورت دادم با صدایی که بر اثر ترس میلرزید گفتم:
به من نزدیک نشو!
متعجب سرجاش وایستاد و با چشمای گرد شد گفت: مهسا عزیزم چی شده؟! خوبی!
دستمو رو کاناپه گذاشتم پاهامو بغل گرفتم پر بغض گفتم:
توروخدا به من نزدیک نشو خواهش میکنم! من من از اون کارا دوست ندارم به نزدیک نشو...
آرش: مهسا... چی میگی؟!
تمام تنم میلرزید: توروخدا با من کاری نداشته باشید اونا میخوان منو اذیت کنند! تورخدا ولم کنید... اون دوتا خیلی بدن!
نه نه دوتا نیستند سه نفرند ولی من چرا نمیتونم صورت شخص سوم رو ببینم؟!
آرش دستشو رو دست لرزونم گذاشت که....
۲.۰k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.