پارت227
#پارت227
چشم غره ایی بهشون رفتم: والا من باور نمیکنم!
خنده شون قطع شد و امیری گفت: داداش من باور کن! این دختر فوق العاده ست نمیدونم چرا درس نخونده... ولی اشتباه کرده چون خیلی باهوش و زرنگه!
بخدا ذهنم نمیکشید اخه اصلا با عقل جور در نمیاد باید با مهسا حرف بزنم، سری تکون دادم بی توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون یک راست رفتم
سمت اتاق مهسا بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم، نگاهی به اتاق انداختم که دیدم رو کاناپه خوابش برده!
لبخندی رو لبام نشست در رو بستم با قدمای اروم بهش نزدیک شدم! جلوش رو زانو نشستم و زل زدم به صورتش، تو خواب زیبا تر از قبل بود...
ناخداگاه دستمو بلند کردم با پشت دست شروع کردم به نوازش گونه ش!
پلکاش تکونی خورد ولی چشماشو باز نکرد! دلم میخواست تو آغوش بگیرمش و سفت تو بغلم بچلونمش ولی حیف که نمیشد!
چرا با هر بار دیدنت دلم میریزه؟ چرا دلم میخواد کنارم باشی؟! چرا دوست دارم بازم طعم لباتو حس کنم؟!
دستمو رو صورتش ثابت موند شاید چون خیلی وقته با کسی رابطه نداشتم این حس بهم دست داده! اره از وقتی که ایران اومدم با هیچ کس نبودم...
شاید بخاطر همینه که این حسا رو بهش دادم! دستمو پس کشیدم و از جام بلند شدم رو کاناپه رو به روش نشستم دستمو رو دسته گذاشتم و متفکر به پیشونیم زدم!
زل زدم به مهسا... ولی هر چی هم باشه حس میکنم از ته دلم میخوامش، من چرا اینجوری شدم؟؟نکنه دارم دیوونه میشم؟
جدیدا خیلی هم با خودم فکر میکنم! هوف خدا فقط اینم مونده بود...
با صدای ناله مهسا دست از فکر کردن برداشتم!
چشم غره ایی بهشون رفتم: والا من باور نمیکنم!
خنده شون قطع شد و امیری گفت: داداش من باور کن! این دختر فوق العاده ست نمیدونم چرا درس نخونده... ولی اشتباه کرده چون خیلی باهوش و زرنگه!
بخدا ذهنم نمیکشید اخه اصلا با عقل جور در نمیاد باید با مهسا حرف بزنم، سری تکون دادم بی توجه به اون دوتا از اتاق اومدم بیرون یک راست رفتم
سمت اتاق مهسا بدون اینکه در بزنم در رو باز کردم، نگاهی به اتاق انداختم که دیدم رو کاناپه خوابش برده!
لبخندی رو لبام نشست در رو بستم با قدمای اروم بهش نزدیک شدم! جلوش رو زانو نشستم و زل زدم به صورتش، تو خواب زیبا تر از قبل بود...
ناخداگاه دستمو بلند کردم با پشت دست شروع کردم به نوازش گونه ش!
پلکاش تکونی خورد ولی چشماشو باز نکرد! دلم میخواست تو آغوش بگیرمش و سفت تو بغلم بچلونمش ولی حیف که نمیشد!
چرا با هر بار دیدنت دلم میریزه؟ چرا دلم میخواد کنارم باشی؟! چرا دوست دارم بازم طعم لباتو حس کنم؟!
دستمو رو صورتش ثابت موند شاید چون خیلی وقته با کسی رابطه نداشتم این حس بهم دست داده! اره از وقتی که ایران اومدم با هیچ کس نبودم...
شاید بخاطر همینه که این حسا رو بهش دادم! دستمو پس کشیدم و از جام بلند شدم رو کاناپه رو به روش نشستم دستمو رو دسته گذاشتم و متفکر به پیشونیم زدم!
زل زدم به مهسا... ولی هر چی هم باشه حس میکنم از ته دلم میخوامش، من چرا اینجوری شدم؟؟نکنه دارم دیوونه میشم؟
جدیدا خیلی هم با خودم فکر میکنم! هوف خدا فقط اینم مونده بود...
با صدای ناله مهسا دست از فکر کردن برداشتم!
۶.۹k
۰۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.