★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۴۲...
+....یونگی کجاست؟!
جیمین با چشمای اشکی از خودش پرسید.
سه روز بود که نه یونگی رو دیده بود و نه باهاش حرف زده بود.
خدمتکار: آقا براتون نامه اومده.
خدمتکاری از پشت در گفت.
جیمین اشکاشو پاک کرد و درو باز کرد.
+ممنون نونا
پاکت رو از دست خدمتکار گرفت و با لبخند درو بست.
حس عجیبی داشت.
کی براش نامه فرستاده بود؟
در پاکت رو باز کرد.
با تعجب نگاهی به محتویاتش انداخت و لحظه بعد پاکت و عکس های توش از دستش افتاد.
*فلش بک*
بعد از اینکه یونگی اتاق رو ترک کرد گریه تمین تبدیل به خنده شد.
تمین: اتاق درستی رو انتخاب کردی مین یونگی
با پوزخند گفت و به دوربینی که خیلی ازش دور نبود نگاه کرد.
تمین: من اونقدرا هم احمق نیستم.
نزدیک دوربین شد و به عکس ها نگاه کرد.
تمین: حالا میبینیم کی زجر میکشه.
*پایان فلش بک*
جیمین پخش زمین شد.
نمیتونست این رو باور کنه.
یک دفعه یونگی با لبخند وارد اتاق شد.
_جیمینا من برگشتم.
یونگی درو بست و چرخید و با چهره اشکی و عصبانی جیمین مواجه شد.
قدمی به طرفش برداشت و خواست دستشو بگیره.
+به من دست نزن!
جیمین نگاه تلخی به یونگی کرد.
_چی شده؟
جیمین جوابی نداد و فقط بلند شد و عکسارو جمع کرد.
همه رو پرت کرد تو صورت یونگی و از اتاق بیرون رفت.
یونگی با تعجب نگاهی به عکسا انداخت.
حالت نگاهش جاش رو به عصبانیت داد.
ادامه دارد...
پارت ۴۲...
+....یونگی کجاست؟!
جیمین با چشمای اشکی از خودش پرسید.
سه روز بود که نه یونگی رو دیده بود و نه باهاش حرف زده بود.
خدمتکار: آقا براتون نامه اومده.
خدمتکاری از پشت در گفت.
جیمین اشکاشو پاک کرد و درو باز کرد.
+ممنون نونا
پاکت رو از دست خدمتکار گرفت و با لبخند درو بست.
حس عجیبی داشت.
کی براش نامه فرستاده بود؟
در پاکت رو باز کرد.
با تعجب نگاهی به محتویاتش انداخت و لحظه بعد پاکت و عکس های توش از دستش افتاد.
*فلش بک*
بعد از اینکه یونگی اتاق رو ترک کرد گریه تمین تبدیل به خنده شد.
تمین: اتاق درستی رو انتخاب کردی مین یونگی
با پوزخند گفت و به دوربینی که خیلی ازش دور نبود نگاه کرد.
تمین: من اونقدرا هم احمق نیستم.
نزدیک دوربین شد و به عکس ها نگاه کرد.
تمین: حالا میبینیم کی زجر میکشه.
*پایان فلش بک*
جیمین پخش زمین شد.
نمیتونست این رو باور کنه.
یک دفعه یونگی با لبخند وارد اتاق شد.
_جیمینا من برگشتم.
یونگی درو بست و چرخید و با چهره اشکی و عصبانی جیمین مواجه شد.
قدمی به طرفش برداشت و خواست دستشو بگیره.
+به من دست نزن!
جیمین نگاه تلخی به یونگی کرد.
_چی شده؟
جیمین جوابی نداد و فقط بلند شد و عکسارو جمع کرد.
همه رو پرت کرد تو صورت یونگی و از اتاق بیرون رفت.
یونگی با تعجب نگاهی به عکسا انداخت.
حالت نگاهش جاش رو به عصبانیت داد.
ادامه دارد...
۲.۲k
۱۵ آذر ۱۴۰۳