part ⁵¹💕🐻فصل دوم
اون لحظه برام مهم نبود ممکنه به خاطر کشتن این زن زندان برم یا توبیخ بشم... نجات جون آچا از همه چیز مهم تر بود.... ماشه رو کشیدم و چون فرصت واکنش نداشت چندی بعد یوشا خونین روی زمین اوفتاد و آچا با گریه گوشاش رو گرفت و دوید سمت تهیونگ
نامجون « برای تذکر دادن به کاترین خیلی دیر شده بود! یوشا خونین روی زمین اوفتاد بود و همه شکه و در سکوت به صدای هق هق آچا گوش میکردن....
تهیونگ « بدن نحیفش از استرس میلرزید و با دستای کوچیکش به پیرهنم چنگ مینداخت.... موهاش رو اروم نوازش کردم و نجوا کنان کنار گوشش گفتم « هیسسس... چیزی نیست دورت بگردم... تموم شد... نترس عمر بابا
جورج « خوشحالم که اتفاقی برای آچا نیفتاد اما الان چی میشه؟ کاترین به خاطر کشتن یوشا میره زندان؟
جین « اگه قراره کسی به خاطر کشتن این روانی بره زندان من گردن میگیرم
کاترین « نه م...
نامجون « کافیهههه!!! هیچکس هیچ جا نمیره.... من فرمانده عملیات بودم م...
کیم سو « به عنوان رئیس جمهور به همتون میگم! شلیک به یوشا مجازاتی نداره.... اما تهیونگ باید کاترین رو توبیخ کنه چون بدون فرمان تیر شلیک کرد!
تهیونگ « پدر
کیم سو « اچا رو در آغوش گرفتم و نوک بینیش که از گریه سرخ شده بود رو بوسیدم.... خیلی ترسیدی؟
آچا « اوهوم... بابا بزرگ آبی رو به خاطر نجات من دعوا نکنید!
کیم سو « *خنده... دعواش نمیکنیم... اما من اگه جای بابات بودم از مقامم سوء استفاده میکردم و ابی رو اخراج میکردم تا دیگه سر هر ماموریت اینقدر حرص نخورم.... اصلا به خاطر ازدواجش با ته همین جوری هم جونش در خطره چه برسه به اینکه بره ماموریت
کاترین « نه نه نه... این اصلا فکر خوبی نیست... ته تو این کار رو نمیکنی دیگه... هوم؟؟
تهیونگ « ایده خوبیه....
جین « *خنده... اخ جون دیگه قرار نیست گند بزنه به برنامه و قوانین
کاترین « ببینم بامن چه مشکلی داری اخه؟؟؟
جین « زن داداش خنگول من... همین الان دیدی چطور میلرزید به خاطر آچا.... تو هم بگیرن سکته رو زده
کاترین « چه ربطی داره آچا دخترشه
نامجون « سرکار اِلیه هم عشقشی
کاترین « ای بابا.... ته•-• تروخدا اخراجم نکن
کوک « ته نگران کارا نباش تو اینو اخراج کن من همه رو انجام میدم... تازه دیگه دعوا هم نداریم.... نصف قانون شکنی ها زیر سر این ور پریده بود
کاترین « چنگی به کوسنی که جفتم بود زدم و پرتش کردم سمت کوک که محکم خورد تو سرش و بعد فرار کردم پشت سر تهیونگ قایم شدم....
کوک « عجب.... تو جرعت داری دور و ور من آفتابی شو
تهیونگ « *خنده... انگار نه انگار چند دقیقه پیش داشتن یکی رو میکشتن... یه جنازه اینجاست
کوک « داداش بَده داریم روحیه دخترت رو عوض میکنیم... فندوق عمو روحیت عوض نشد؟
_تهیونگ نگاهی به آچا کرد...
نامجون « برای تذکر دادن به کاترین خیلی دیر شده بود! یوشا خونین روی زمین اوفتاد بود و همه شکه و در سکوت به صدای هق هق آچا گوش میکردن....
تهیونگ « بدن نحیفش از استرس میلرزید و با دستای کوچیکش به پیرهنم چنگ مینداخت.... موهاش رو اروم نوازش کردم و نجوا کنان کنار گوشش گفتم « هیسسس... چیزی نیست دورت بگردم... تموم شد... نترس عمر بابا
جورج « خوشحالم که اتفاقی برای آچا نیفتاد اما الان چی میشه؟ کاترین به خاطر کشتن یوشا میره زندان؟
جین « اگه قراره کسی به خاطر کشتن این روانی بره زندان من گردن میگیرم
کاترین « نه م...
نامجون « کافیهههه!!! هیچکس هیچ جا نمیره.... من فرمانده عملیات بودم م...
کیم سو « به عنوان رئیس جمهور به همتون میگم! شلیک به یوشا مجازاتی نداره.... اما تهیونگ باید کاترین رو توبیخ کنه چون بدون فرمان تیر شلیک کرد!
تهیونگ « پدر
کیم سو « اچا رو در آغوش گرفتم و نوک بینیش که از گریه سرخ شده بود رو بوسیدم.... خیلی ترسیدی؟
آچا « اوهوم... بابا بزرگ آبی رو به خاطر نجات من دعوا نکنید!
کیم سو « *خنده... دعواش نمیکنیم... اما من اگه جای بابات بودم از مقامم سوء استفاده میکردم و ابی رو اخراج میکردم تا دیگه سر هر ماموریت اینقدر حرص نخورم.... اصلا به خاطر ازدواجش با ته همین جوری هم جونش در خطره چه برسه به اینکه بره ماموریت
کاترین « نه نه نه... این اصلا فکر خوبی نیست... ته تو این کار رو نمیکنی دیگه... هوم؟؟
تهیونگ « ایده خوبیه....
جین « *خنده... اخ جون دیگه قرار نیست گند بزنه به برنامه و قوانین
کاترین « ببینم بامن چه مشکلی داری اخه؟؟؟
جین « زن داداش خنگول من... همین الان دیدی چطور میلرزید به خاطر آچا.... تو هم بگیرن سکته رو زده
کاترین « چه ربطی داره آچا دخترشه
نامجون « سرکار اِلیه هم عشقشی
کاترین « ای بابا.... ته•-• تروخدا اخراجم نکن
کوک « ته نگران کارا نباش تو اینو اخراج کن من همه رو انجام میدم... تازه دیگه دعوا هم نداریم.... نصف قانون شکنی ها زیر سر این ور پریده بود
کاترین « چنگی به کوسنی که جفتم بود زدم و پرتش کردم سمت کوک که محکم خورد تو سرش و بعد فرار کردم پشت سر تهیونگ قایم شدم....
کوک « عجب.... تو جرعت داری دور و ور من آفتابی شو
تهیونگ « *خنده... انگار نه انگار چند دقیقه پیش داشتن یکی رو میکشتن... یه جنازه اینجاست
کوک « داداش بَده داریم روحیه دخترت رو عوض میکنیم... فندوق عمو روحیت عوض نشد؟
_تهیونگ نگاهی به آچا کرد...
۱۳۰.۰k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.