part ⁵⁰💕🐻فصل دوم
نمیخواهی ازین خانواده انتقام بگیری؟ اونا خانواده تو رو کشتن....
کاترین « دروغ میگی... اگه مادرم بود چرا میخواست دختر خودش رو بکشه؟؟؟
پسر برفی « قضاوتش نکن...
کاترین « هه... اگرم مادرم باشه من همچین ادم سنگ دلی رو به عنوان مادر نمیپذیرم.... نمیتونم قبول کنم.... اما از گفتن اینا چی به تو میرسه؟ مثلا منتظر بودی عین ابر بهار گریه کنم و بعد بهت بگم کمکم کن انتقام بگیرم؟
پسر برفی « به نفعت بود اینجوری فکر میکردی! تا زمانی که یوشا زنده اس بهت قول میدم روی خوش نمیبینی!
کاترین « تهدیدم میکنی؟
پسر برفی « نه! یه نصیحت بود.... یوشا بیماری روانی داره.... ممکنه یادش بره دخترشی و بعد پرپرت کنه گنجشک کوچولو
کاترین « تو بهتره به فکر خودت باشی
پسر برفی « خودم؟ هه.... من اینجا بمون نیستم پرنسس اما تو نگران خودت باش....
کاترین « یه جای کار میلنگید.... میخواستم جوابش رو بدم که جین وحشت زده اومد داخل و به سمت پسر برفی یورش برد
جین « لعنتی چطوری یوشا رو اوردی اینجا؟؟؟؟یه تار مو از سر آچا کم بشه بیچاره ات میکنم
کاترین « چیییی؟؟؟؟؟
جین « یوشا رفته سراغ آچا....
کاترین « ا... الان توی عمارته؟؟؟
جین « اره... اما چون مادر تو و کوک عه پدر اجازه شلیک نمیده
کاترین « اینو ول کن بدو بریم
جین « نقشه ای داری؟
کاترین « تو بیا
_مسیر باغ پشتی رو تا در ورودی عمارت با بیشترین سرعتی که از خودشون سراغ داشتن دویدن و وارد سالن شدن! بادیگارد ها همه اسلحه هاشون رو به سمت ورودی راه پله ها تنظیم کرده بودن صدای هق هق آچا خیلی راحت به گوش میرسید
کاترین « وحشت زده وارد سالن شدم و با دیدن تهیونگی که نگرانی و خشم از چهره اش میباره رد نگاهش رو گرفتم و به آچا که اسلحه یوشا قلبش رو هدف گرفته بود خیره شدم... با دیدن من کمی دست و پا زد و اسمم رو صدا زد که باعث شد همه برگردن طرف من
آچا « هق آبییییی.... نجاتم بده... من ازین خامونه میترسم
یوشا « به به دختر قشنگم
کاترین « من دختر توی پست فطرت نیستم! اون بچه رو ولش کن... تو با ما مشکل داری اون بچه چه گناهی کرده؟؟؟؟
یوشا « تو یا هرکدوم از ادمای اینجا کشته بشین شاید غمگین بشین اما آچا باعث میشه همتون نابود بشین! بهت گفته بودم اگه نابودم کنین نابودتون میکنم!
تهیونگ « میکشمت یوشا.... ولش کن دخترم رو
یوشا « حرص نخور پوستت چروک میشه.... خب برای مردن آماده ای بچه جون؟؟
آچا « باباییی... من... هق میترسم... من نمیخوام بمیرم... من دوست دارم پیش شما باشم
تهیونگ « *با بغض... آچا.... ولش کن لعنتی
کوک « چرا نمیزارین بکشیمششش؟؟؟؟؟؟؟
جین « فرمانده کل لعنتی این جونور رو زنده میخواد.. پدر تروخدا فرمان شلیک بدین
کاترین « عصبی اسلحه بادیگارد جفتم رو کش رفتم و به سمت قلب یوشا نشونه رفتم ....
کاترین « دروغ میگی... اگه مادرم بود چرا میخواست دختر خودش رو بکشه؟؟؟
پسر برفی « قضاوتش نکن...
کاترین « هه... اگرم مادرم باشه من همچین ادم سنگ دلی رو به عنوان مادر نمیپذیرم.... نمیتونم قبول کنم.... اما از گفتن اینا چی به تو میرسه؟ مثلا منتظر بودی عین ابر بهار گریه کنم و بعد بهت بگم کمکم کن انتقام بگیرم؟
پسر برفی « به نفعت بود اینجوری فکر میکردی! تا زمانی که یوشا زنده اس بهت قول میدم روی خوش نمیبینی!
کاترین « تهدیدم میکنی؟
پسر برفی « نه! یه نصیحت بود.... یوشا بیماری روانی داره.... ممکنه یادش بره دخترشی و بعد پرپرت کنه گنجشک کوچولو
کاترین « تو بهتره به فکر خودت باشی
پسر برفی « خودم؟ هه.... من اینجا بمون نیستم پرنسس اما تو نگران خودت باش....
کاترین « یه جای کار میلنگید.... میخواستم جوابش رو بدم که جین وحشت زده اومد داخل و به سمت پسر برفی یورش برد
جین « لعنتی چطوری یوشا رو اوردی اینجا؟؟؟؟یه تار مو از سر آچا کم بشه بیچاره ات میکنم
کاترین « چیییی؟؟؟؟؟
جین « یوشا رفته سراغ آچا....
کاترین « ا... الان توی عمارته؟؟؟
جین « اره... اما چون مادر تو و کوک عه پدر اجازه شلیک نمیده
کاترین « اینو ول کن بدو بریم
جین « نقشه ای داری؟
کاترین « تو بیا
_مسیر باغ پشتی رو تا در ورودی عمارت با بیشترین سرعتی که از خودشون سراغ داشتن دویدن و وارد سالن شدن! بادیگارد ها همه اسلحه هاشون رو به سمت ورودی راه پله ها تنظیم کرده بودن صدای هق هق آچا خیلی راحت به گوش میرسید
کاترین « وحشت زده وارد سالن شدم و با دیدن تهیونگی که نگرانی و خشم از چهره اش میباره رد نگاهش رو گرفتم و به آچا که اسلحه یوشا قلبش رو هدف گرفته بود خیره شدم... با دیدن من کمی دست و پا زد و اسمم رو صدا زد که باعث شد همه برگردن طرف من
آچا « هق آبییییی.... نجاتم بده... من ازین خامونه میترسم
یوشا « به به دختر قشنگم
کاترین « من دختر توی پست فطرت نیستم! اون بچه رو ولش کن... تو با ما مشکل داری اون بچه چه گناهی کرده؟؟؟؟
یوشا « تو یا هرکدوم از ادمای اینجا کشته بشین شاید غمگین بشین اما آچا باعث میشه همتون نابود بشین! بهت گفته بودم اگه نابودم کنین نابودتون میکنم!
تهیونگ « میکشمت یوشا.... ولش کن دخترم رو
یوشا « حرص نخور پوستت چروک میشه.... خب برای مردن آماده ای بچه جون؟؟
آچا « باباییی... من... هق میترسم... من نمیخوام بمیرم... من دوست دارم پیش شما باشم
تهیونگ « *با بغض... آچا.... ولش کن لعنتی
کوک « چرا نمیزارین بکشیمششش؟؟؟؟؟؟؟
جین « فرمانده کل لعنتی این جونور رو زنده میخواد.. پدر تروخدا فرمان شلیک بدین
کاترین « عصبی اسلحه بادیگارد جفتم رو کش رفتم و به سمت قلب یوشا نشونه رفتم ....
۱۰۸.۷k
۲۱ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.