من ندانستم از اول ه تو ب مهر و وفا

من ندانستم از اول كه تو بى مهر و وفايى
عهد نابستن از آن بِهْ كه ببندى و نپايى!

دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايى!؟

اى كه گفتى مرو اندر پى خوبان زمانه
ما كجاييم در اين بحر تفكر تو كجايى!

آن نه خال است و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد، كه سِرّی ست خدايى

پرده بردار كه بيگانه خود اين روى نبيند
تو بزرگى و در آيينه ی كوچک ننمايى!

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايى!

عشق و درويشى و انگشت نمايى و ملامت
همه سهل است… تحمل نكنم بار جدايى…

روز صحرا و سماع است و لب جوى و تماشا
در همه شهر دلى نيست كه ديگر بربايى…

گفته بودم چو بيايى، غم دل با تو بگويم
چه بگويم!؟ كه غم از دل برود چون تو بيايى!

شمع را بايد از اين خانه به دربردن و كشتن
تا به همسايه نگويد كه تو در خانه مايى

سعدى آن نيست كه هرگز ز كمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايى…

#سعدی
دیدگاه ها (۲)

نداند رسم یاری بی وفا یاری که من دارمبه آزار دلم کوشد دل‌آزا...

من نوشتم عشق، او وابستگی تفسیر کردحسرت و بغضِ عجیبی در گلویم...

بغضم به فریادم برس آرام ویران میشومدر این سرای بی کسی هر روز...

آرزو دارم شبی با بوسه سلطانت شومیا تو سلطانم شوی و من نگهبان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط