Part
Part:۶
_______________________________
(صبح)
ات" صبح با دستی رو صورتم که نوازشم مبکرد بیدار شدم و با لبخند یه جونگکوک نگاه کردم که یهو روم خیمه زد و شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریز روی لپ و گردنم پوزخندی زدم و ...
ات: چیکار میکنی بسه ت نیست!؟
جونگکوک: من از تو شیر نمیشم
با تموم شدن حرفش بوسه ای روی لب ات کاشت
ات:ولی من خسته شدم
جونگکوک: باشه عزیزم بهت سخت نمیگیرم
ات:مامان بابام رفتن؟
جونگکوک: آره وقتی ما خواب بودیم
ات:حیف شد که میخواستم ازشون خدافظی کنم
جونگکوک: اشکالی نداره هروقت خواستی میریم می بینمشون
ات:باشه ممنون
جونگکوک به لبای ات خیره شد و چشاش برق میزد ات پوزخندی زد و گفت...
ات:چی میخوای
جونگکوک: لباتو
ات لبخندی زد و لباشو گذاشت رو لبای جونگکوک و شروع کزدن به بوسیدن هم بعد چندمین دست جونگکوک داشت میرفت سمت جاهای حساس که ات ازش جدا شد
ات:خب دیگه من باید برم دانشگاه
ات" پاشدم رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دانشگاه رسیدم و رفتم تو کلاس یعد چندمین بلاخره کلاسام تموم شد و داشتم میرفتم سمت خونه لباسامو عوض کردم نشستم تا یکم درسامو مرور کنم که یهو گوشیم زنگ خورد بایام یود جواب دادم
ات: الو
پدر: سلام دخترم
ات:سلام بابا خوبی؟
پدر:خوبم تو خوبی.
ات:اره منم خوبم چرا امروز بدون خدافظی رفتین
پدر:ببخشید دیگه یلیطمون صبح زود بود مجبور بودیم بریم
ات:اها خب دیگه چخبر
پدر: سلامتی میخواستم بهت بگم واقعا قدر شوهرتو بدون
ات:چطور؟
_______________________________
ادامه دارد...
_______________________________
_______________________________
(صبح)
ات" صبح با دستی رو صورتم که نوازشم مبکرد بیدار شدم و با لبخند یه جونگکوک نگاه کردم که یهو روم خیمه زد و شروع کرد به گذاشتن بوسه های ریز روی لپ و گردنم پوزخندی زدم و ...
ات: چیکار میکنی بسه ت نیست!؟
جونگکوک: من از تو شیر نمیشم
با تموم شدن حرفش بوسه ای روی لب ات کاشت
ات:ولی من خسته شدم
جونگکوک: باشه عزیزم بهت سخت نمیگیرم
ات:مامان بابام رفتن؟
جونگکوک: آره وقتی ما خواب بودیم
ات:حیف شد که میخواستم ازشون خدافظی کنم
جونگکوک: اشکالی نداره هروقت خواستی میریم می بینمشون
ات:باشه ممنون
جونگکوک به لبای ات خیره شد و چشاش برق میزد ات پوزخندی زد و گفت...
ات:چی میخوای
جونگکوک: لباتو
ات لبخندی زد و لباشو گذاشت رو لبای جونگکوک و شروع کزدن به بوسیدن هم بعد چندمین دست جونگکوک داشت میرفت سمت جاهای حساس که ات ازش جدا شد
ات:خب دیگه من باید برم دانشگاه
ات" پاشدم رفتم لباسامو پوشیدم و رفتم سمت دانشگاه رسیدم و رفتم تو کلاس یعد چندمین بلاخره کلاسام تموم شد و داشتم میرفتم سمت خونه لباسامو عوض کردم نشستم تا یکم درسامو مرور کنم که یهو گوشیم زنگ خورد بایام یود جواب دادم
ات: الو
پدر: سلام دخترم
ات:سلام بابا خوبی؟
پدر:خوبم تو خوبی.
ات:اره منم خوبم چرا امروز بدون خدافظی رفتین
پدر:ببخشید دیگه یلیطمون صبح زود بود مجبور بودیم بریم
ات:اها خب دیگه چخبر
پدر: سلامتی میخواستم بهت بگم واقعا قدر شوهرتو بدون
ات:چطور؟
_______________________________
ادامه دارد...
_______________________________
- ۵.۹k
- ۳۰ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط