زوال عشق💜 پارت هفتاد💜 مهدیه عسگری💜
#زوال_عشق💜 #پارت_هفتاد💜 #مهدیه_عسگری💜
منو نشوند رو تاب و با لحن خبیثی گفت:آماده ای؟!...
لبخندی زدمو گفتم: آما... هنوز حرفم تموم نشده محکم هلم داد که بلند جیغ زدم.....
صدای قهقهش تو فضای پارک پیچید و بدتر منو حرصی کرد....
محکم هلم میداد و هرچقدر من بلند جیغ میزدم و التماسش میکردم بدتر هل میداد....
دیگه از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود و بیحال شده بودم...
بالاخره دلش سوخت و تابو نگه داشت و بلندم کرد و مثله بچها نشست رو تاب و با شیطنت گفت:حالا نوبت توعه....
با خباثت خواستم کارشو تلافی کنم که هرچی هلش دادم زورشو نداشتم و اونم هر هر بهم میخندید....
با خنده پیاده شد و گفت:آخی هنوز خیلی کوچولویی که بخوای منو هل بدی...
چشمامو ریز کردم و با حرص نگاش کردم که چشمکی زد و به سمت سرسره ها رفت....
از پشت نگاهی به قد بلند و هیکل ورزیدش انداختم....حق داشت بهم بگه خانوم کوچولو.... واقعا هم در برابرش کوچولو بودم....
شونه ای بالا انداختم و پشت سرش رفتم....
واااای خدایا این پسر آخر خنده بود!!!...اصلا نمی تونست از سرسره سُر بخوره چون کلا پاهاش اندازه سرسره بود.....
دیگه انقدر خندیده بودم که دلم درد گرفته بود....خودشم داشت میخندید....
با خنده گفت:نظرت راجبه الا کلنگ چیه؟!...ادای فکر کردن و درآوردم و گفتم:موافقم بریم....
سوار که شدیم چون اون وزنش خیلی بیشتر از من بود من اون بالا معلق شده بودم...
هرچی جیغ جیغ میکردم فایده نداشت و اون فقط قاه قاه بهم می خندید....
آخر بار انقدر حرصم دراومد که بدون رودروایسی با جیغ گفتم:منو بزار پایین اهورا....
بعد فهمیدم چی گفتم محکم زدم رو دهنم که اونم با بهت نگام کرد و از جاش بلند شد که شپلققققق....
از اون بالا پرت شدم پایین...هول شد و اومد سمتم و جلو زانو زد و دستمو گرفت و بلندم کرد و نگران گفت:خوبی تو؟....
سرمو تکون دادم و با درد گفتم:خوبم چیزی نیست...
_نه فایده نداره باید بریم درمانگاه....
_ای بابا میگم چیزی نیست....
خلاصه بیتوجه به حرفای من بردم درمونگاه که گفتن چیزی نیست و یه زخم کوچیکه و یکم کوفتگی که برای پانسمانش کردن....
نگاهی به لباسام انداخت و گفت:اوه اوه لباساتم که داغونه...نگاهی به دور و بر انداخت و چشمش به یه لباس فروشی افتاد و گفت:بیا بریم اینجا برات یه لباس بگیریم...._ولی من که کیفمو نیاوردم!!!....
اخمی کرد و گفت:کیفتم میاوردی وقتی من هستم لزومی نداره تو دست تو جیبت کنی....
_ولی آخه!...
_ولی و اما و آخه نداره راه بیفت....
ناخودآگاه از این اخلاقش خوشم اومد....با معرفت بود....
منو نشوند رو تاب و با لحن خبیثی گفت:آماده ای؟!...
لبخندی زدمو گفتم: آما... هنوز حرفم تموم نشده محکم هلم داد که بلند جیغ زدم.....
صدای قهقهش تو فضای پارک پیچید و بدتر منو حرصی کرد....
محکم هلم میداد و هرچقدر من بلند جیغ میزدم و التماسش میکردم بدتر هل میداد....
دیگه از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود و بیحال شده بودم...
بالاخره دلش سوخت و تابو نگه داشت و بلندم کرد و مثله بچها نشست رو تاب و با شیطنت گفت:حالا نوبت توعه....
با خباثت خواستم کارشو تلافی کنم که هرچی هلش دادم زورشو نداشتم و اونم هر هر بهم میخندید....
با خنده پیاده شد و گفت:آخی هنوز خیلی کوچولویی که بخوای منو هل بدی...
چشمامو ریز کردم و با حرص نگاش کردم که چشمکی زد و به سمت سرسره ها رفت....
از پشت نگاهی به قد بلند و هیکل ورزیدش انداختم....حق داشت بهم بگه خانوم کوچولو.... واقعا هم در برابرش کوچولو بودم....
شونه ای بالا انداختم و پشت سرش رفتم....
واااای خدایا این پسر آخر خنده بود!!!...اصلا نمی تونست از سرسره سُر بخوره چون کلا پاهاش اندازه سرسره بود.....
دیگه انقدر خندیده بودم که دلم درد گرفته بود....خودشم داشت میخندید....
با خنده گفت:نظرت راجبه الا کلنگ چیه؟!...ادای فکر کردن و درآوردم و گفتم:موافقم بریم....
سوار که شدیم چون اون وزنش خیلی بیشتر از من بود من اون بالا معلق شده بودم...
هرچی جیغ جیغ میکردم فایده نداشت و اون فقط قاه قاه بهم می خندید....
آخر بار انقدر حرصم دراومد که بدون رودروایسی با جیغ گفتم:منو بزار پایین اهورا....
بعد فهمیدم چی گفتم محکم زدم رو دهنم که اونم با بهت نگام کرد و از جاش بلند شد که شپلققققق....
از اون بالا پرت شدم پایین...هول شد و اومد سمتم و جلو زانو زد و دستمو گرفت و بلندم کرد و نگران گفت:خوبی تو؟....
سرمو تکون دادم و با درد گفتم:خوبم چیزی نیست...
_نه فایده نداره باید بریم درمانگاه....
_ای بابا میگم چیزی نیست....
خلاصه بیتوجه به حرفای من بردم درمونگاه که گفتن چیزی نیست و یه زخم کوچیکه و یکم کوفتگی که برای پانسمانش کردن....
نگاهی به لباسام انداخت و گفت:اوه اوه لباساتم که داغونه...نگاهی به دور و بر انداخت و چشمش به یه لباس فروشی افتاد و گفت:بیا بریم اینجا برات یه لباس بگیریم...._ولی من که کیفمو نیاوردم!!!....
اخمی کرد و گفت:کیفتم میاوردی وقتی من هستم لزومی نداره تو دست تو جیبت کنی....
_ولی آخه!...
_ولی و اما و آخه نداره راه بیفت....
ناخودآگاه از این اخلاقش خوشم اومد....با معرفت بود....
۲.۶k
۲۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.