حس عجیبی داشتم حسی که تا حالا
حس عجیبی داشتم حسی که تا حالا
تجربه نکرده بودم حسی که خلاصه شده بود در
خشم و نفرت حسی که به دیگران داشتم
را درک نمیکردم دیگر احساس خوشی نبود
دیگر احساس نمیکردم با خود میگفتم
چطور از یک دختر شادو شنگول تبدیل
به یک دختر بی احساس و سرد شدم
درست بود دیگر درد ها را حس نمیکردم
ولی جای قلبم درد داشت دردی که هیچوقت
خوب نمیشود فقط کمرنگ میشود
از من میپرسیدند که چرا انقدر سردم
خب جواب واضح بود بخاطر خودشان بود
وقتی خوشحالی پیشتن ولی وقتی درد داری
و ناراحتی باید برن نمیتونن پیشت باشن
هر بار که بیرون میرفتم یک آدم دیگه بودم
و ماسکی روی صورتم میزاشتم به اسم خوشحالی و حال خوب
هیچ کس من را به خاطر خودم نمیخواست
و این اولین درد زندگیم بود
تجربه نکرده بودم حسی که خلاصه شده بود در
خشم و نفرت حسی که به دیگران داشتم
را درک نمیکردم دیگر احساس خوشی نبود
دیگر احساس نمیکردم با خود میگفتم
چطور از یک دختر شادو شنگول تبدیل
به یک دختر بی احساس و سرد شدم
درست بود دیگر درد ها را حس نمیکردم
ولی جای قلبم درد داشت دردی که هیچوقت
خوب نمیشود فقط کمرنگ میشود
از من میپرسیدند که چرا انقدر سردم
خب جواب واضح بود بخاطر خودشان بود
وقتی خوشحالی پیشتن ولی وقتی درد داری
و ناراحتی باید برن نمیتونن پیشت باشن
هر بار که بیرون میرفتم یک آدم دیگه بودم
و ماسکی روی صورتم میزاشتم به اسم خوشحالی و حال خوب
هیچ کس من را به خاطر خودم نمیخواست
و این اولین درد زندگیم بود
۲.۳k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.