تک پارتی جدیدمون؟؟
تک پارتی جدیدمون؟؟
وارد جنگلی شد که درخت ها زمزمه میکردن و سنگ ها میدرخشیدن..
ماه کامل و دقیقا وسط آسمون شب بود..و نور وسیعی از خودش ساتع میکرد
باد درخت ها رو به حرکت در میآورد و انگار توی گوش درخت ها چیزی زوزه میکشید
باد موهای ا.ت رو به جهتی پرواز میداد و لباس های که پوشیده بود در باد میرقصیدن
ا.ت زمزمه میکنه: همه چی خاموشه...تو اینجا نیستی که من رو بغل کنی..همه چی تاریک و سخته...کجایی؟
*کفش هاش رو در آورد و با پاهای بدون کفش توی چمن قدم زد: من میشمارم! هر اشکی که از گونه ام به زمین می افته! توی خواب راه میرم...خودم رو توی خیابونی که خونه تو اونجاست پیدا میکنم..سه بار در میزنم..زنگ خونه رو میزنم و بعد میرم بدون اینکه منتظر این بمونم که شاید در رو باز کنی!
اشک های ا.ت بر اثر باد روی صورتش پخش میشه: من سعی کردم زندگی رو بدون تو سخت نگیرم ولی الان نیستی و من توی تاریکی فرو رفتم و غمگینم!! دوستت دارم و میخوام جدی باشم وقتی که میگم دیگه دوستت ندارم! اما باور نکن..من هنوز دوستت دارم!
سعی میکرد ماه رو. بین انگشت هاش نگه داره و اشک نریزه: روز های سرد داره نزدیک میشه...دریاچه یه زده ایی که قرارِ به زودی توی وجودم حسش کنم!مسیر های قدیمی و حوصلهگیر..اشتباهاتی که کردیم و اون اشتباهات از خودشون نشونه های بزرگی به جا گذاشتن! و الان توسط اون اشتباهات پوشیده شدم و دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم
ا.ت دستش رو به پشت گردنش برد و کمی پشت گردن خودش رو لمس کرد؛
کابوس های که قبلا رویا بودن! شاید جدی نباشه...اما انگار تو.. الان دیگه یه هیچی نیاز نداری..قبلا هم نیاز نداشتی؟
زمزمه هاش بین شاخه به شاخه درخت ها میپیچید و حرف هاش گل های ریزِ پایِ درخت ها رو پژمرده کرد
زمزمه کرد: کاش هیچوقت نمی دیدمت کیم تهیونگ! من بهت وابسته شدم ولی نباید اینطور میشد..میدونستم تو قراره به زودی من رو ترک کنی..مجبور بودی نمیتونستی بمونی... میدونستم..ولی با این حال بهت عادت کردم.. خواستم تورو برای همیشه داشته باشم و ادعا کنم که تو برای منی! ولی خب..اشتباه از من بود..نباید هیچوقت یه روح رو ملاقات میکردم..تقصیر من بود...شاید نباید هیچوقت اصرار میکردم تا از پیشم نری!
هیچ وقت نباید تورو توی این دشتِ لعنتی میدیدم! حالا همه چی اینجا من رو به یاد تو میندازه و من درد میکشم! غمی واقعی توی وجودم پیچیده! چرا دیگه نمیتونم ببینمت تا لمست کنم؟؟؟ چرا جلوی چشم هام ناپدید شدی؟؟ اگه نتونم تورو توی زندگی داشته باشم چی؟؟؟
افکارش بهش هجوم آورد و کاری کرد تا روی زمین بشینه
بعد از دقایقی طولانی فکر کردن به آرومی زیر لب زمزمه کرد: شاید نباید عاشق یه روح میشدم!!
حمایت نشه بلوبری؟؟
وارد جنگلی شد که درخت ها زمزمه میکردن و سنگ ها میدرخشیدن..
ماه کامل و دقیقا وسط آسمون شب بود..و نور وسیعی از خودش ساتع میکرد
باد درخت ها رو به حرکت در میآورد و انگار توی گوش درخت ها چیزی زوزه میکشید
باد موهای ا.ت رو به جهتی پرواز میداد و لباس های که پوشیده بود در باد میرقصیدن
ا.ت زمزمه میکنه: همه چی خاموشه...تو اینجا نیستی که من رو بغل کنی..همه چی تاریک و سخته...کجایی؟
*کفش هاش رو در آورد و با پاهای بدون کفش توی چمن قدم زد: من میشمارم! هر اشکی که از گونه ام به زمین می افته! توی خواب راه میرم...خودم رو توی خیابونی که خونه تو اونجاست پیدا میکنم..سه بار در میزنم..زنگ خونه رو میزنم و بعد میرم بدون اینکه منتظر این بمونم که شاید در رو باز کنی!
اشک های ا.ت بر اثر باد روی صورتش پخش میشه: من سعی کردم زندگی رو بدون تو سخت نگیرم ولی الان نیستی و من توی تاریکی فرو رفتم و غمگینم!! دوستت دارم و میخوام جدی باشم وقتی که میگم دیگه دوستت ندارم! اما باور نکن..من هنوز دوستت دارم!
سعی میکرد ماه رو. بین انگشت هاش نگه داره و اشک نریزه: روز های سرد داره نزدیک میشه...دریاچه یه زده ایی که قرارِ به زودی توی وجودم حسش کنم!مسیر های قدیمی و حوصلهگیر..اشتباهاتی که کردیم و اون اشتباهات از خودشون نشونه های بزرگی به جا گذاشتن! و الان توسط اون اشتباهات پوشیده شدم و دارم باهاش دست و پنجه نرم میکنم
ا.ت دستش رو به پشت گردنش برد و کمی پشت گردن خودش رو لمس کرد؛
کابوس های که قبلا رویا بودن! شاید جدی نباشه...اما انگار تو.. الان دیگه یه هیچی نیاز نداری..قبلا هم نیاز نداشتی؟
زمزمه هاش بین شاخه به شاخه درخت ها میپیچید و حرف هاش گل های ریزِ پایِ درخت ها رو پژمرده کرد
زمزمه کرد: کاش هیچوقت نمی دیدمت کیم تهیونگ! من بهت وابسته شدم ولی نباید اینطور میشد..میدونستم تو قراره به زودی من رو ترک کنی..مجبور بودی نمیتونستی بمونی... میدونستم..ولی با این حال بهت عادت کردم.. خواستم تورو برای همیشه داشته باشم و ادعا کنم که تو برای منی! ولی خب..اشتباه از من بود..نباید هیچوقت یه روح رو ملاقات میکردم..تقصیر من بود...شاید نباید هیچوقت اصرار میکردم تا از پیشم نری!
هیچ وقت نباید تورو توی این دشتِ لعنتی میدیدم! حالا همه چی اینجا من رو به یاد تو میندازه و من درد میکشم! غمی واقعی توی وجودم پیچیده! چرا دیگه نمیتونم ببینمت تا لمست کنم؟؟؟ چرا جلوی چشم هام ناپدید شدی؟؟ اگه نتونم تورو توی زندگی داشته باشم چی؟؟؟
افکارش بهش هجوم آورد و کاری کرد تا روی زمین بشینه
بعد از دقایقی طولانی فکر کردن به آرومی زیر لب زمزمه کرد: شاید نباید عاشق یه روح میشدم!!
حمایت نشه بلوبری؟؟
۳۱.۵k
۰۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.