کوک بعد از اینکه دست بورام رو ول کرد کمی سکوت کرد صدایش
کوک بعد از اینکه دست بورام رو ول کرد، کمی سکوت کرد. صدایش آرام بود، ولی جدی:
– شب اینجا بمون.
بورام سریع سرش را بلند کرد.
– ن…
کوک نگاهش را مستقیم در چشمان بورام انداخت و کوتاه گفت:
– لطفاً.
بورام نفسش را در سینه حبس کرد. برای اولین بار نتوانست چیزی بگوید جز یک «باشه» آرام.
چند دقیقه بعد، کوک از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. صدای کابینتها و یخچال شنیده میشد. کمی بعد با چند بسته خوراکی، میوه و دو بطری آب برگشت. همه را روی میز گذاشت.
– چیزی سادهست… ولی امیدوارم بخوری.
بورام لبهایش را فشرد. اشکهایش کمکم خشک شده بودند. آرام گفت:
– ممنون…
کوک لبخند کمرنگی زد و روی صندلی مقابلش نشست. دستهایش را روی زانو گذاشته بود، انگار نمیخواست او را تحت فشار بگذارد.
فضا پر از سکوت نرم شد، فقط صدای بارون پشت پنجره میاومد.
هوا هنوز بارونی بود و قطرهها آرام روی شیشه سرازیر میشدند. چراغهای زرد داخل خانه، فضا را گرمتر کرده بود.
بورام کمی از خوراکیها خورد، نه به خاطر گرسنگی، بیشتر برای اینکه سکوت بینشان سنگین نشود. کوک بیسر و صدا همراهیاش کرد، و هر بار نگاه کوتاهی به بورام میانداخت.
ساعت از نیمهشب گذشته بود. کوک پتو و بالش آورد و روی کاناپه گذاشت.
– میتونی اینجا بخوابی… راحتتر از اتاقه.
بورام سرش را به نشانهی تشکر تکان داد.
– مزاحمت شدم…
کوک آرام جواب داد:
– نه… من خواستم بمونی.
وقتی چراغها خاموش شدند، خانه در تاریکی نرم فرو رفت. فقط صدای بارون و نفسهای آرام دو نفر فضای سالن را پر کرده بود.
بورام روی کاناپه دراز کشید. نگاهش به سقف خیره ماند و پلکهایش سنگین شد. برای اولین بار بعد از مدتها، حس کرد کسی کنار اوست، حتی اگر چیزی نگوید.
کمی آنطرفتر، کوک روی مبل دیگر نشسته بود. چشمهایش بسته، ولی خوابش نبرده بود. گاهی نگاه کوتاهی به بورام میانداخت، مطمئن میشد آرام است.
آن شب، بیآنکه هیچ کلمهای رد و بدل شود، آرامشی میانشان شکل گرفت که هیچوقت فراموش نمیشد.
– شب اینجا بمون.
بورام سریع سرش را بلند کرد.
– ن…
کوک نگاهش را مستقیم در چشمان بورام انداخت و کوتاه گفت:
– لطفاً.
بورام نفسش را در سینه حبس کرد. برای اولین بار نتوانست چیزی بگوید جز یک «باشه» آرام.
چند دقیقه بعد، کوک از جایش بلند شد و به آشپزخانه رفت. صدای کابینتها و یخچال شنیده میشد. کمی بعد با چند بسته خوراکی، میوه و دو بطری آب برگشت. همه را روی میز گذاشت.
– چیزی سادهست… ولی امیدوارم بخوری.
بورام لبهایش را فشرد. اشکهایش کمکم خشک شده بودند. آرام گفت:
– ممنون…
کوک لبخند کمرنگی زد و روی صندلی مقابلش نشست. دستهایش را روی زانو گذاشته بود، انگار نمیخواست او را تحت فشار بگذارد.
فضا پر از سکوت نرم شد، فقط صدای بارون پشت پنجره میاومد.
هوا هنوز بارونی بود و قطرهها آرام روی شیشه سرازیر میشدند. چراغهای زرد داخل خانه، فضا را گرمتر کرده بود.
بورام کمی از خوراکیها خورد، نه به خاطر گرسنگی، بیشتر برای اینکه سکوت بینشان سنگین نشود. کوک بیسر و صدا همراهیاش کرد، و هر بار نگاه کوتاهی به بورام میانداخت.
ساعت از نیمهشب گذشته بود. کوک پتو و بالش آورد و روی کاناپه گذاشت.
– میتونی اینجا بخوابی… راحتتر از اتاقه.
بورام سرش را به نشانهی تشکر تکان داد.
– مزاحمت شدم…
کوک آرام جواب داد:
– نه… من خواستم بمونی.
وقتی چراغها خاموش شدند، خانه در تاریکی نرم فرو رفت. فقط صدای بارون و نفسهای آرام دو نفر فضای سالن را پر کرده بود.
بورام روی کاناپه دراز کشید. نگاهش به سقف خیره ماند و پلکهایش سنگین شد. برای اولین بار بعد از مدتها، حس کرد کسی کنار اوست، حتی اگر چیزی نگوید.
کمی آنطرفتر، کوک روی مبل دیگر نشسته بود. چشمهایش بسته، ولی خوابش نبرده بود. گاهی نگاه کوتاهی به بورام میانداخت، مطمئن میشد آرام است.
آن شب، بیآنکه هیچ کلمهای رد و بدل شود، آرامشی میانشان شکل گرفت که هیچوقت فراموش نمیشد.
- ۳.۲k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط