چند پارتی از جونگ کوک
چند پارتی از جونگ کوک
پارت اول
موضوع: وقتی بعد چند سال عشق و عاشقی ممنوعه، اجازه ازدواج بهشون داده میشه
ویو دایانا
اسمم دایاناس و ۲۰ سالمه
دختر پادشاه فرانسه ام و هرکسی نمیتونه باهام ازدواج کنه ولی من عاشق پسر وزیر جنگ شدم!
پسری مغرور، دلربا و خشن
شنیده بودم که کارش توی تیراندازی عالیه و چند وقت پیش وقتی از خودش پرسیدم اینو تایید کرد
البته ما از ۲ سال پیش عاشق هم هستیم و خیلی خوشحالم که حسم دو طرفس!
تقریبا یه ماه پیش به بابام گفتم که می خوام باهاش ازدواج کنم و اون به شدت مخالفت کرد ولی بعد از اصرار های زیادی که کردم بهم گفت که یه ماه بعد بهت میگم...
و الان یه ماه گذشته!
با صدای در به خودم اومدم:
بفرمایید داخل
همون لحظه مینا (خدمت کار خصوصی و دوست صمیمی دایانا) اومد داخل:
دایانا بدو سریع آماده شو که پادشاه میخواد ببینتت
یعنی میخواد جوابم رو بده؟؟؟
با ذوق رفتم سمت کمدم و یه لباس رسمی و خوشگل پوشیدم و به سمت اتاق کار بابام حرکت کردم
وقتی رسیدم در زدم و با اجازه ای که بهم داده شد رفتم داخل:
سلام پدر جان
حالتون خوبه؟
چرا گفتید بیام؟
با خوش رویی گفت:
نمیخواد زبون بریزی برای اجازه ازدواجت
خب راستش من با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که چرا نمیذارم که باهم هم ازدواج کنید؟ برای همین گفتم بیای تا بهت بگم که... من اجازه میدم
شوکه شدم!
واقعاااااااا؟؟؟
سریع رفتم و پریدم بغلش:
مرسییییییی باباییییییییی
با سرفه گفت:
حالا نمیخواد خفه ام کنی
برو و به جونگ کوک بگو که فردا عروسی تونه
دوباره شوکه شدم!
فردااااا؟؟؟؟؟؟
واییییی چه خوبببب
سریع از اتاق اومدم بیرون و به مینا گفتم که بره و این خبرو به جونگ کوک بده
خب برای عروسی فردا چی بپوشمممم؟؟؟
توی فکر بودم که چشمم به تخت افتاد...
وایییی باباااا ممنونممممم
یه لباس عروس خوشگل و بدننما روش بود
مطمئنم که با این لباس جونگ کوک دیوونه میشه و همون وسط منو به فاخ میده ولی به هر حال!
لباس عروس رو از روی تختم برداشتم و گذاشتمش داخل کمد
ساعته ۱۰ و نیم شبه...
بهتره زود بخوابم چون مطمئنم بخاطر ذوقم الان سکته میکنم!
رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو کردم و رفتم تا بخوابم
فردا
ساعت ۳ بعد از ظهر
با صدا هایی که از بیرون میومد بیدار شدم:
اوممممم چه خبره؟ چرا اینقدر شلوغه؟
یهویی مینا همینطور که داشت وسایل حموم رو آماده میکرد با طعنه گفت:
عروس خانم بالاخره افتخار بیدار شدن رو دادن؟؟؟ زن حسابی پاشوووو
تا ۵ ساعت دیگه عروسیته!!!
یهو به خودم اومدم:
۵ ساعت دیگهههههه؟؟؟؟ چرا زود تر بیدارم نکردی؟؟؟
گفت:
هر چقدر صدات کردم افتخار ندادی حالا هم پاشو برو حموم
بلند شدم و به طرف حموم رفتم:
اوه آب وان هم که تنظیم کردی
با صدایی که از بیرون اومد گفت:
مثل اینکه صدام میکنن تازه قابلت رو هم نداشت فعلااا
به عجول بودنش خندیدم و به رفتنش نگاه کردم
خب دیگه بسه باید برم حموم و بعدش آماده بشم!
لباسام رو درآوردم و رفتم داخل
۲ ساعت بعد
هوففف آخیش راحت شدمممم
ساعت ۵ بعد از ظهره...
ولی اشکالی نداره
هر وقت میرم حموم زمان و مکان از دستم در میره
به جای این حرفا بهتره که برم آماده بشم!
ادامه دارد...
پارت اول
موضوع: وقتی بعد چند سال عشق و عاشقی ممنوعه، اجازه ازدواج بهشون داده میشه
ویو دایانا
اسمم دایاناس و ۲۰ سالمه
دختر پادشاه فرانسه ام و هرکسی نمیتونه باهام ازدواج کنه ولی من عاشق پسر وزیر جنگ شدم!
پسری مغرور، دلربا و خشن
شنیده بودم که کارش توی تیراندازی عالیه و چند وقت پیش وقتی از خودش پرسیدم اینو تایید کرد
البته ما از ۲ سال پیش عاشق هم هستیم و خیلی خوشحالم که حسم دو طرفس!
تقریبا یه ماه پیش به بابام گفتم که می خوام باهاش ازدواج کنم و اون به شدت مخالفت کرد ولی بعد از اصرار های زیادی که کردم بهم گفت که یه ماه بعد بهت میگم...
و الان یه ماه گذشته!
با صدای در به خودم اومدم:
بفرمایید داخل
همون لحظه مینا (خدمت کار خصوصی و دوست صمیمی دایانا) اومد داخل:
دایانا بدو سریع آماده شو که پادشاه میخواد ببینتت
یعنی میخواد جوابم رو بده؟؟؟
با ذوق رفتم سمت کمدم و یه لباس رسمی و خوشگل پوشیدم و به سمت اتاق کار بابام حرکت کردم
وقتی رسیدم در زدم و با اجازه ای که بهم داده شد رفتم داخل:
سلام پدر جان
حالتون خوبه؟
چرا گفتید بیام؟
با خوش رویی گفت:
نمیخواد زبون بریزی برای اجازه ازدواجت
خب راستش من با خودم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که چرا نمیذارم که باهم هم ازدواج کنید؟ برای همین گفتم بیای تا بهت بگم که... من اجازه میدم
شوکه شدم!
واقعاااااااا؟؟؟
سریع رفتم و پریدم بغلش:
مرسییییییی باباییییییییی
با سرفه گفت:
حالا نمیخواد خفه ام کنی
برو و به جونگ کوک بگو که فردا عروسی تونه
دوباره شوکه شدم!
فردااااا؟؟؟؟؟؟
واییییی چه خوبببب
سریع از اتاق اومدم بیرون و به مینا گفتم که بره و این خبرو به جونگ کوک بده
خب برای عروسی فردا چی بپوشمممم؟؟؟
توی فکر بودم که چشمم به تخت افتاد...
وایییی باباااا ممنونممممم
یه لباس عروس خوشگل و بدننما روش بود
مطمئنم که با این لباس جونگ کوک دیوونه میشه و همون وسط منو به فاخ میده ولی به هر حال!
لباس عروس رو از روی تختم برداشتم و گذاشتمش داخل کمد
ساعته ۱۰ و نیم شبه...
بهتره زود بخوابم چون مطمئنم بخاطر ذوقم الان سکته میکنم!
رفتم دستشویی و کارای مربوطه رو کردم و رفتم تا بخوابم
فردا
ساعت ۳ بعد از ظهر
با صدا هایی که از بیرون میومد بیدار شدم:
اوممممم چه خبره؟ چرا اینقدر شلوغه؟
یهویی مینا همینطور که داشت وسایل حموم رو آماده میکرد با طعنه گفت:
عروس خانم بالاخره افتخار بیدار شدن رو دادن؟؟؟ زن حسابی پاشوووو
تا ۵ ساعت دیگه عروسیته!!!
یهو به خودم اومدم:
۵ ساعت دیگهههههه؟؟؟؟ چرا زود تر بیدارم نکردی؟؟؟
گفت:
هر چقدر صدات کردم افتخار ندادی حالا هم پاشو برو حموم
بلند شدم و به طرف حموم رفتم:
اوه آب وان هم که تنظیم کردی
با صدایی که از بیرون اومد گفت:
مثل اینکه صدام میکنن تازه قابلت رو هم نداشت فعلااا
به عجول بودنش خندیدم و به رفتنش نگاه کردم
خب دیگه بسه باید برم حموم و بعدش آماده بشم!
لباسام رو درآوردم و رفتم داخل
۲ ساعت بعد
هوففف آخیش راحت شدمممم
ساعت ۵ بعد از ظهره...
ولی اشکالی نداره
هر وقت میرم حموم زمان و مکان از دستم در میره
به جای این حرفا بهتره که برم آماده بشم!
ادامه دارد...
- ۳.۹k
- ۲۹ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط