اشک حسرت پارت۳۰
#اشک حسرت #پارت۳۰
آسمان :
خانواده آیدین رو برای اولین بار می دیدم پدرش مرد خوبی به نظر می رسید ولی مادرش یه جوری مارو نگاه می کرد انگار به رعیت هاش نگاه می کرد ویشکا دختر عموی آیدین که از همشون بدتر بود ومثله چسب دو قلو به آیدین چسبیده بود واقعا چندش بود بر عکس چهره ای خوشگلش منو هدیه کلی بهش می خندیدیم وبیشتر کنار برادرهامون بودیم تا اونا ولی آیدینم گناه داشت
تو حیاط بودیم واون اشراف زاده های قلابی نشسته بودن رو صندلی های راحتی منو هدیه هم کنار امید وسعید بودیم که داشتن کباب درست می کردن
امیدکه گاهی شیطنتش گل می کرد با لبخندی گفت : ببین سعید آیدین از دست رفت
خندیدم هدیه هم با لبخندی گفت : ولی دختر خوشگلیه به آیدینم که خیلی علاقه داره چرا ازدواج نمی کنن؟
سعید : تو نمی خواد نظر بدی خواهر خوبم
هدیه : یعنی آیدین دوسش نداره
سعید بهش اخمی کرد وامید لبخندی زد
- حتما آقا آیدین خاطر خواه یکی دیگه ان
سعید بی تفاوت از حرفم روشو برگردوند ومشغول باد زدن کباب ها شدسعیداینجوری بود که فقط به خواهر خودش حرفی رو گوشزد می کرد چرااین آدم اصلا احساس نداشت ؟!
رفتم ورو تک نیمکت نشستم وآیدین وویشکارو نگاه می کردم که داشتن قدم می زدن وحرف می زدن البته فقط ویشکا دهنش خوب می جنبید
هدیه اومد کنارم وگفت : کم کم داره اینجا حوصله ام سر میره
نگاهی به امید وسعید انداختم ناراحت بودم که تا چند ساعت دیگه از اینجا میریم ومن نمی تونم دیگه سعید رو ببینم
پسرا کباب رو آماده کردن خدمتکارهایی که یه مرد ویه زن بودن وهمراه خانواده آیدین اومده بود یه میز خوشگل تو حیاط چیدن واومدن کباب ها رو هم بردن و خدمتکار زن رفت کنار مادر آیدین وباهاش حرف زد اونا هم بلند شدن واومدن کنار میز آیدین وویشکا هم اومدن وپشت ما هم رفتیم کنار میز وبعدهمه نشستیم پدر آیدین تعارف کرد وهمع مشغول کشیدن غذا شدن ولی انقدر که این مادر آیدین منو نگاه کرداشتهام رو ازدست دادم وخیلی کم غذا خوردم خواستم بلند شم که مادر آیدین گفت : دختر...
متعجب نگاهش کردم وگفتم : با منید
مادر آیدین : بله با تو بودم
- بله بفرمایید
مادر آیدین : بهت یاد ندادن تا بزرگترت رووسفره است بلند نشی
متعجب نگاش کردم بعدم آیدین رو که اخم غلیظی کرد وگفت : مامان
مادر آیدین : بله آیدین
آیدین : آسمان وکلا بچه ها این چیزا برامون مهم نیست مقرراتی نیستیم
مادر آیدین : نگو نیستیم وخودتو با هر کسی مقایسه نکن
نفسم بند اومد از این همه غرورنگاهی به مادر آیدین انداختم وگفتم : ولی بزرگترم یه چیزو خیلی خوب بهم یاد داده که احترام مهمان خیلی واجبه که شما خیلی خوب تکمیلش کردید
اینو گفتم وراه افتادم طرف ساختمان خونه
آسمان :
خانواده آیدین رو برای اولین بار می دیدم پدرش مرد خوبی به نظر می رسید ولی مادرش یه جوری مارو نگاه می کرد انگار به رعیت هاش نگاه می کرد ویشکا دختر عموی آیدین که از همشون بدتر بود ومثله چسب دو قلو به آیدین چسبیده بود واقعا چندش بود بر عکس چهره ای خوشگلش منو هدیه کلی بهش می خندیدیم وبیشتر کنار برادرهامون بودیم تا اونا ولی آیدینم گناه داشت
تو حیاط بودیم واون اشراف زاده های قلابی نشسته بودن رو صندلی های راحتی منو هدیه هم کنار امید وسعید بودیم که داشتن کباب درست می کردن
امیدکه گاهی شیطنتش گل می کرد با لبخندی گفت : ببین سعید آیدین از دست رفت
خندیدم هدیه هم با لبخندی گفت : ولی دختر خوشگلیه به آیدینم که خیلی علاقه داره چرا ازدواج نمی کنن؟
سعید : تو نمی خواد نظر بدی خواهر خوبم
هدیه : یعنی آیدین دوسش نداره
سعید بهش اخمی کرد وامید لبخندی زد
- حتما آقا آیدین خاطر خواه یکی دیگه ان
سعید بی تفاوت از حرفم روشو برگردوند ومشغول باد زدن کباب ها شدسعیداینجوری بود که فقط به خواهر خودش حرفی رو گوشزد می کرد چرااین آدم اصلا احساس نداشت ؟!
رفتم ورو تک نیمکت نشستم وآیدین وویشکارو نگاه می کردم که داشتن قدم می زدن وحرف می زدن البته فقط ویشکا دهنش خوب می جنبید
هدیه اومد کنارم وگفت : کم کم داره اینجا حوصله ام سر میره
نگاهی به امید وسعید انداختم ناراحت بودم که تا چند ساعت دیگه از اینجا میریم ومن نمی تونم دیگه سعید رو ببینم
پسرا کباب رو آماده کردن خدمتکارهایی که یه مرد ویه زن بودن وهمراه خانواده آیدین اومده بود یه میز خوشگل تو حیاط چیدن واومدن کباب ها رو هم بردن و خدمتکار زن رفت کنار مادر آیدین وباهاش حرف زد اونا هم بلند شدن واومدن کنار میز آیدین وویشکا هم اومدن وپشت ما هم رفتیم کنار میز وبعدهمه نشستیم پدر آیدین تعارف کرد وهمع مشغول کشیدن غذا شدن ولی انقدر که این مادر آیدین منو نگاه کرداشتهام رو ازدست دادم وخیلی کم غذا خوردم خواستم بلند شم که مادر آیدین گفت : دختر...
متعجب نگاهش کردم وگفتم : با منید
مادر آیدین : بله با تو بودم
- بله بفرمایید
مادر آیدین : بهت یاد ندادن تا بزرگترت رووسفره است بلند نشی
متعجب نگاش کردم بعدم آیدین رو که اخم غلیظی کرد وگفت : مامان
مادر آیدین : بله آیدین
آیدین : آسمان وکلا بچه ها این چیزا برامون مهم نیست مقرراتی نیستیم
مادر آیدین : نگو نیستیم وخودتو با هر کسی مقایسه نکن
نفسم بند اومد از این همه غرورنگاهی به مادر آیدین انداختم وگفتم : ولی بزرگترم یه چیزو خیلی خوب بهم یاد داده که احترام مهمان خیلی واجبه که شما خیلی خوب تکمیلش کردید
اینو گفتم وراه افتادم طرف ساختمان خونه
۱۲.۴k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.