اشک حسرت پارت ۳۱
#اشک حسرت #پارت ۳۱
آسمان :
رفتم اتاقی که وسایلم بود حتا یک دقیقه ای دیگه نمی تونستم بمونم وسایلمو جم می کردم در زدن توجه نکردم در باز شد با اخم برگشتم که هر کی باشه مخصوصا آیدین بشورمش بزارمش رو بند دیدم سعیده ویکم جا خوردم
سعید به دیوار کنار در تکیه داد وگفت : حرف های ...چرا وسایلتون رو برداشتین
- چون نمی خوام دیگه اینجا بمونم چیزی می خواستید بگید ؟
سعید : آره در مورد مادر آیدین ورفتارش
- چه حرفیه که شما باید بزنید ؟
سعید : مادر آیدین می دونه آیدین به شما حسی داره ....
متعجب نگاش کردم واون ادامه داد
سعید : آیدین به شما احساس داره ولی خوب چون مادرش ویشکارو براش انتخواب کرده مجبوره ...
- اینا چه ربطی به من داره می خوام آیدین احساسی نداشته باشه اصلا چرا تو باید این حرفا رو بزنی تو وکیلشی
سعید : چون یه چیزای رو فهمیده بودم اومدم حرف بزنم
با خشم سعید رو نگاه کردم ساکت نگاهم کرد وگفت : ناراحت شدی ...بعدشم چه تفاوتی داره من بیام این حرفو بزنم یا یکی دیگه
بغض تو گلوم با یه کلمه حرف می ترکید ومی دونستم دیگه نمی تونم جلو اشک هام رو بگیرم
سعید : یکم به آیدین توجه کنید می فهمید به شما حسی داره اگه شما احساسش رو قبول کنید اون ....
- بسه دیگه ...
با صدای بلندم جا خورد ومتحیر از کاری که کرده بودم دستمو گداشتم جلو دهنم
اونم دستشو گذاشت رو گونه اش من کی به اون سیلی زده بودم ؟
خیره تو چشام نگاه کرد وگفت : آیدین گفته یکی رو دوست داره ولی نگفت کی گفت اون دلش پیش یکی دیگه است
- داشتی بازیم می دادی
سعید : می خواستم بفهمم اونی که دوست داری کیه ؟
- حالا فهمیدی ؟
سعید : آره فهمیدم
سرمو انداختم پایین وگریه می کردم
سعید : گریه نکن
- تو راس میگی آیدین منو دوست داره
لبخند کمرنگی زد وگفت : فقط حدس می زنم مطمئن نیستم
نگاهش کردم وگفتم : ببخشید دست خودم نبود
به گونه اش دستی کشید وگفت : مهم نیست
می خواست بره دیگه دلم رو زدم به دریا وگفتم : سعید
بدون اینکه برگرده وایساد
- خیلی دوست دارم خیلی وقته سالهاست که دوست دارم
برگشت نگاهم کرد وگفت : تو بودی به من مسیج می دادی
- آره
نفس عمیقی کشیدورفت لبمو گزیدم ظربان قلبم رو هزار بود اگه الان نمی گفتم دوسش دارم دیگه خیلی دیر می شد
آسمان :
رفتم اتاقی که وسایلم بود حتا یک دقیقه ای دیگه نمی تونستم بمونم وسایلمو جم می کردم در زدن توجه نکردم در باز شد با اخم برگشتم که هر کی باشه مخصوصا آیدین بشورمش بزارمش رو بند دیدم سعیده ویکم جا خوردم
سعید به دیوار کنار در تکیه داد وگفت : حرف های ...چرا وسایلتون رو برداشتین
- چون نمی خوام دیگه اینجا بمونم چیزی می خواستید بگید ؟
سعید : آره در مورد مادر آیدین ورفتارش
- چه حرفیه که شما باید بزنید ؟
سعید : مادر آیدین می دونه آیدین به شما حسی داره ....
متعجب نگاش کردم واون ادامه داد
سعید : آیدین به شما احساس داره ولی خوب چون مادرش ویشکارو براش انتخواب کرده مجبوره ...
- اینا چه ربطی به من داره می خوام آیدین احساسی نداشته باشه اصلا چرا تو باید این حرفا رو بزنی تو وکیلشی
سعید : چون یه چیزای رو فهمیده بودم اومدم حرف بزنم
با خشم سعید رو نگاه کردم ساکت نگاهم کرد وگفت : ناراحت شدی ...بعدشم چه تفاوتی داره من بیام این حرفو بزنم یا یکی دیگه
بغض تو گلوم با یه کلمه حرف می ترکید ومی دونستم دیگه نمی تونم جلو اشک هام رو بگیرم
سعید : یکم به آیدین توجه کنید می فهمید به شما حسی داره اگه شما احساسش رو قبول کنید اون ....
- بسه دیگه ...
با صدای بلندم جا خورد ومتحیر از کاری که کرده بودم دستمو گداشتم جلو دهنم
اونم دستشو گذاشت رو گونه اش من کی به اون سیلی زده بودم ؟
خیره تو چشام نگاه کرد وگفت : آیدین گفته یکی رو دوست داره ولی نگفت کی گفت اون دلش پیش یکی دیگه است
- داشتی بازیم می دادی
سعید : می خواستم بفهمم اونی که دوست داری کیه ؟
- حالا فهمیدی ؟
سعید : آره فهمیدم
سرمو انداختم پایین وگریه می کردم
سعید : گریه نکن
- تو راس میگی آیدین منو دوست داره
لبخند کمرنگی زد وگفت : فقط حدس می زنم مطمئن نیستم
نگاهش کردم وگفتم : ببخشید دست خودم نبود
به گونه اش دستی کشید وگفت : مهم نیست
می خواست بره دیگه دلم رو زدم به دریا وگفتم : سعید
بدون اینکه برگرده وایساد
- خیلی دوست دارم خیلی وقته سالهاست که دوست دارم
برگشت نگاهم کرد وگفت : تو بودی به من مسیج می دادی
- آره
نفس عمیقی کشیدورفت لبمو گزیدم ظربان قلبم رو هزار بود اگه الان نمی گفتم دوسش دارم دیگه خیلی دیر می شد
۱۱.۶k
۱۱ آبان ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.