رمان نجاتگر قلب
رمان نجاتگر قلب
part12
.....منو به سمت خودش
کشید و من افتادم روش
و بعد دیگه نفهمیدم چی
شد:////
صبح
از خواب بیدار شدم .
وایی خدا چقدر صورت هامون
به هم نزدیک بود.
سون جو بیدار شد:|
- اوا خاک عالم.....شما
چرا اینجایی؟
و منو از روی تخت انداخت
روی پایین:/|
+آخخخخ...شما دیشب خیلی
مست بودی برای همینم نمی
تونستی راه بری.پسس من بغلت
کردم و آوردمت اینجا:/)
ولی بعد از اینکه گذاشتمت روی
تخت شما شما گردنمو کشیدی
ولی دیگه بقیش یادم نی:///
سون جو ویو:
آخه دختره ی خاک بر سر چی
میشد حالا دیشب کمتر مست
میکردی؟
یا حداقل گردن اون بیچاره رو
نمی کشیدی:////
وایییییی سون جو.
چرا انقدر حواس پرتیییی:«
+پس چرا نمیای؟
- کجا؟
+صبحونه دیگه.مثل اینکه یک
ساعت برات رو منبر رفتم گوش
ندادی.بدو بیا باید سرکار هم
بریم.
صبحونه ام رو خوردم.
برگشتم اتاق و برای رفتن سرکار
یه شومیز پوشیدم.
یکم رژ نارنجی با یکم کرم پودر و
ریمل.
از اتاق اومدم بیرون.
- بریم.....
بهم زل زده بود.
- به چی نگاه میکنی بریم دیگه.
به شرکت رسیدیم
+خب.همگی جمع شید.میخوام یک
کارمند رو بهتون معرفی کنم......
- سلام من لی سون جو هستم .
امیدوارم با هم همکارهای خوبی
باشیم.
+برید سر کارتون.
•بله.
+تو با من بیا.
- من؟
+آره تو.
داشتیم میرفتیم به سمت اتاق
آقای رئیس.
چانیول یه جوری نگاهم میکرد.
- چیه؟
+چی چیه؟
- چرا این شکلی نگام میکنی؟
هوم؟
+تو باید میذاشتی خودم معرفیت
کنم.
- خودم که زبون دارم.
+یادت نره که من همه کاره ی اینجام.
- الان مثلاً پز دادی؟
+هرچی که میخوای اسمشو بذار.
در زدیم و وارد شدیم.
(علامت بابای چانیول پارک این یانگ@)
@سلام پسرم.بیا تو.
ایشون........
این داستان ادامه دارد❤️
عکس لباسای سون جو بالا هست👆👆
part12
.....منو به سمت خودش
کشید و من افتادم روش
و بعد دیگه نفهمیدم چی
شد:////
صبح
از خواب بیدار شدم .
وایی خدا چقدر صورت هامون
به هم نزدیک بود.
سون جو بیدار شد:|
- اوا خاک عالم.....شما
چرا اینجایی؟
و منو از روی تخت انداخت
روی پایین:/|
+آخخخخ...شما دیشب خیلی
مست بودی برای همینم نمی
تونستی راه بری.پسس من بغلت
کردم و آوردمت اینجا:/)
ولی بعد از اینکه گذاشتمت روی
تخت شما شما گردنمو کشیدی
ولی دیگه بقیش یادم نی:///
سون جو ویو:
آخه دختره ی خاک بر سر چی
میشد حالا دیشب کمتر مست
میکردی؟
یا حداقل گردن اون بیچاره رو
نمی کشیدی:////
وایییییی سون جو.
چرا انقدر حواس پرتیییی:«
+پس چرا نمیای؟
- کجا؟
+صبحونه دیگه.مثل اینکه یک
ساعت برات رو منبر رفتم گوش
ندادی.بدو بیا باید سرکار هم
بریم.
صبحونه ام رو خوردم.
برگشتم اتاق و برای رفتن سرکار
یه شومیز پوشیدم.
یکم رژ نارنجی با یکم کرم پودر و
ریمل.
از اتاق اومدم بیرون.
- بریم.....
بهم زل زده بود.
- به چی نگاه میکنی بریم دیگه.
به شرکت رسیدیم
+خب.همگی جمع شید.میخوام یک
کارمند رو بهتون معرفی کنم......
- سلام من لی سون جو هستم .
امیدوارم با هم همکارهای خوبی
باشیم.
+برید سر کارتون.
•بله.
+تو با من بیا.
- من؟
+آره تو.
داشتیم میرفتیم به سمت اتاق
آقای رئیس.
چانیول یه جوری نگاهم میکرد.
- چیه؟
+چی چیه؟
- چرا این شکلی نگام میکنی؟
هوم؟
+تو باید میذاشتی خودم معرفیت
کنم.
- خودم که زبون دارم.
+یادت نره که من همه کاره ی اینجام.
- الان مثلاً پز دادی؟
+هرچی که میخوای اسمشو بذار.
در زدیم و وارد شدیم.
(علامت بابای چانیول پارک این یانگ@)
@سلام پسرم.بیا تو.
ایشون........
این داستان ادامه دارد❤️
عکس لباسای سون جو بالا هست👆👆
۱.۸k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.