وقتی از پرورشگاه آورده بودت
وقتی از پرورشگاه آورده بودت
پارت ۱۱
ویو کلارا
خیلی سردرد داشتم وقتی چشمامو باز کردم فق خون میدیدم
صورتم زیر خون بود
صدای دعوا میومد
میگفتن
(علامت همی مردک ک دشمن کوک بود ولی کلارا رو دوس داشت اسمش یادم نمیاد
پس میزارم تام ∆)
∆چرا زدیت تو سرش نگا کنین چ بلای سرش در آوردین همتون اخراجین ولی قبلش ی تنبیه حسابی
ببریتشون
& ارباب خواهش میکنم این دفعه رو از ما بگذر
ارباب لطفا
این دفعه ی آخر ما بود
∆با انفاق هر نفر ۱۵۰ تا ضربه شلاق
& خیلی ممنونم ارباب
چی اونا برای ۱۵۰ ضربه ی شلاق ممنونن
اصلا اینجا کجاست کی منو آورده اینجا
اصلا از من چی میخان
کوک بهم گفت ازش دور نشم
اصلا چرا من ازش دور شدم
وایییی حالا یادم آمد من پریود شدمممم
ب پام نگا کردم
زیر خون بودددد الان باید چیکار کنممم
داشتم ب این چیزا فک میکردم ک یهو در واز شد
∆ خوبی پرنسس من ؟
+ امیدوارم کور نباشی
∆پس زبون هم داری
+ من کجام
∆توی خونه ی من
+ تو کی هستی
∆من همسر آینده ی تو
+ هه
مردک بی ناموس منو آوردی کجا
منو ببر پیش نامزدم
∆نامزدتت؟
+ اره انگار متوجه شدی
∆بزار از اول همه چیز رو برات تعریف کنم
منظورت از نامزدتت کوک هست دیگه ن
احتمالا از منم گفته ک باید از من دور بمونی
من تام فلتون هستم
+ میدونم
∆خوب حالا سخنرانیم رو خراب نکن
داشتم میگفتم
میدونی کوک چرا تورو معشوقه ی خودش معرفی کرده
میدونی چرا وقتی از هواپیما پیاده شدی اقدر خبرنگار دورت بودن
+نه
∆من بزرگ ترین مافیایی جهان هسم
و کوک بعد من هستش ما قبلا با هم صمیمی بودم تا اینکه ی اتفاقی افتاد
من و کوک باعث مرگ پدر و مادر تو هستیم
پدر تو در اصل ی مافیا بود ک ب ما خیانت کرده بود
و ما ی صحنه تصادف درست کردیم
و پدر من ک من الان جاش نشستم ب ما دستور داده بود
چ نصفه راه کم آوردن چون پلیس ها بو بده بودن
و خودش رو کشید کنار
و من از وقتی فهمدیم اونا ی بچه دارن یعنی تو بر من پرورشگاه و حواسم بهت بود
تا اینکه ی روز من عاشقت شدم و کوک هم از این موضوع خبر دار شد
و برای اینکه جای منو بگیره تورو معشوقه ی خودش کرد
+ من حرفت رو باور نمیکنم
∆ولی من حقیقت رو گفتم
حالا هم بیا بریم اتاقت. رو با نشون بدم و زخمت هم ی نگاهی بندازم
ما رفتیم سمت اتاقم
اتاقم تم صورتی بود
وای ک چقدر من از صورتی بدم میاد
ولی خوب اتاق خوبی برای فرار بود پس چیزی نگفتم
∆این اتاقته
الآنم میریم دکتر خبر کنم
داشت حرف میزد
ولی من در اتاق رو روش بستم لباسام خونی بود پس روی صندلی نشستم و ب حرفاش فک میکردم
ک خابم برد
تماممم
حمایتتت یادتون نرهههه
پارت ۱۱
ویو کلارا
خیلی سردرد داشتم وقتی چشمامو باز کردم فق خون میدیدم
صورتم زیر خون بود
صدای دعوا میومد
میگفتن
(علامت همی مردک ک دشمن کوک بود ولی کلارا رو دوس داشت اسمش یادم نمیاد
پس میزارم تام ∆)
∆چرا زدیت تو سرش نگا کنین چ بلای سرش در آوردین همتون اخراجین ولی قبلش ی تنبیه حسابی
ببریتشون
& ارباب خواهش میکنم این دفعه رو از ما بگذر
ارباب لطفا
این دفعه ی آخر ما بود
∆با انفاق هر نفر ۱۵۰ تا ضربه شلاق
& خیلی ممنونم ارباب
چی اونا برای ۱۵۰ ضربه ی شلاق ممنونن
اصلا اینجا کجاست کی منو آورده اینجا
اصلا از من چی میخان
کوک بهم گفت ازش دور نشم
اصلا چرا من ازش دور شدم
وایییی حالا یادم آمد من پریود شدمممم
ب پام نگا کردم
زیر خون بودددد الان باید چیکار کنممم
داشتم ب این چیزا فک میکردم ک یهو در واز شد
∆ خوبی پرنسس من ؟
+ امیدوارم کور نباشی
∆پس زبون هم داری
+ من کجام
∆توی خونه ی من
+ تو کی هستی
∆من همسر آینده ی تو
+ هه
مردک بی ناموس منو آوردی کجا
منو ببر پیش نامزدم
∆نامزدتت؟
+ اره انگار متوجه شدی
∆بزار از اول همه چیز رو برات تعریف کنم
منظورت از نامزدتت کوک هست دیگه ن
احتمالا از منم گفته ک باید از من دور بمونی
من تام فلتون هستم
+ میدونم
∆خوب حالا سخنرانیم رو خراب نکن
داشتم میگفتم
میدونی کوک چرا تورو معشوقه ی خودش معرفی کرده
میدونی چرا وقتی از هواپیما پیاده شدی اقدر خبرنگار دورت بودن
+نه
∆من بزرگ ترین مافیایی جهان هسم
و کوک بعد من هستش ما قبلا با هم صمیمی بودم تا اینکه ی اتفاقی افتاد
من و کوک باعث مرگ پدر و مادر تو هستیم
پدر تو در اصل ی مافیا بود ک ب ما خیانت کرده بود
و ما ی صحنه تصادف درست کردیم
و پدر من ک من الان جاش نشستم ب ما دستور داده بود
چ نصفه راه کم آوردن چون پلیس ها بو بده بودن
و خودش رو کشید کنار
و من از وقتی فهمدیم اونا ی بچه دارن یعنی تو بر من پرورشگاه و حواسم بهت بود
تا اینکه ی روز من عاشقت شدم و کوک هم از این موضوع خبر دار شد
و برای اینکه جای منو بگیره تورو معشوقه ی خودش کرد
+ من حرفت رو باور نمیکنم
∆ولی من حقیقت رو گفتم
حالا هم بیا بریم اتاقت. رو با نشون بدم و زخمت هم ی نگاهی بندازم
ما رفتیم سمت اتاقم
اتاقم تم صورتی بود
وای ک چقدر من از صورتی بدم میاد
ولی خوب اتاق خوبی برای فرار بود پس چیزی نگفتم
∆این اتاقته
الآنم میریم دکتر خبر کنم
داشت حرف میزد
ولی من در اتاق رو روش بستم لباسام خونی بود پس روی صندلی نشستم و ب حرفاش فک میکردم
ک خابم برد
تماممم
حمایتتت یادتون نرهههه
۷۰۹
۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.